که دیده پسته که از خود شکر برون آرد؟
فغان که طوق گلوگیر عشق، قمری را
امان نداد که از بیضه سر برون آرد
دل از عزیزی غربت نمی توان برداشت
ز گوهر آب محال است سر برون آرد
برون نمی رود از مجمر تو نکهت عود
ز محفل تو کسی چون خبر برون آرد؟
به روی سخت توان خرده از بخیل گرفت
که آهن از دل خارا شرر برون آرد
اگر ز کنج قناعت قدم برون ننهی
چو عنکبوت ترا رزق پر برون آرد
تو بیجگر کنی اندیشه از اجل، ورنه
ز شوق راه فنا مور پر برون آرد
هزار ناخن تدبیر غوطه زد در خون
که تا ز عقده زلف تو سر برون آرد
همان ز شوق دل خویش می خورد صائب
اگر ز جیب گهر رشته سر برون آرد