زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد
زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را
پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد
به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش
دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد
نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را
غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
گل خورشید دارد غنچه نیلوفرش در بر
چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد
زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا
مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد
مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری
که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد