که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد