چون دعا با دست خالی دستگیر عالمم
چون هما هر چند بی منت دهم دولت به خلق
بهر مشتی استخوان منت پذیرعالمم
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمم
از سخنهایی که می آید به کار مردمان
تا به دیوان قیامت ناگزیر عالمم
گوش سنگین چمن پیر است مهر لب مرا
ورنه من از بلبلان خوش صفیرعالمم
پرده مردم دریدن نیست لایق، ورنه من
از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمم
خواری دایم به است از عزت پا در رکاب
بی نیاز از اعتبار زود سیر عالمم
با جهان آب وگل دلبستگی نبود مرا
می توان چون مو بر آورد از خمیر عالمم
می نهند انگشت برحرفم خطاکاران همان
گرچه از افکار صائب بی نظیر عالمم