که خونبارست هر ابری که از دامان تر خیزد
به آهی می تواند خواست عذر نارساییها
زمستی هر که نتواند زجای خود سحر خیزد
به زهر چشم گردون ستمگر می دهد آبش
اگر خاری پی آزار من از جای برخیزد
نه از صیقل گشادی شد نه از روشنگر امدادی
مگر در آب گشتن زنگ ازین آیینه برخیزد
چنان ترسیده است از آشنایان جهان چشمم
که بیرون می روم از خویش چون آواز در خیزد
مکن با بیخودی اندیشه از هنگامه محشر
که هر کس بیخبر از پا درآید بیخبر خیزد
زفیض سر به مهر آسمانی زله ها بندد
سبکروحی که پیش از صبحدم از خواب برخیزد
زکف سررشته زنار را دادم، ازین غافل
که چون تسبیح، تشویش من از صد رهگذر خیزد
نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد
به امید چه یارب کشت ما از خاک برخیزد
بپوشان چشم اگر آیینه دل باصفا خواهی
که می چسبد به دل، گردی که از راه نظر خیزد
شود گر جذبه توفیق صائب دستگیر من
چنان برخیزم از دنیا که آهی از جگر خیزد