تماشایی ندارد رنگ از گلگشت باغ من
چنان از آفتاب عشق می جوشد دماغ من
که پهلو می زند با چشمه خورشید داغ من
مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بیرون
عرق ریزد فلک بیهوده ز انجمن در سراغ من
ز منت بر دل روشن بود مردن گواراتر
شود دست حمایت باد صرصر بر چراغ من
مرا زنگار از دل چون زداید باده لعلی؟
که می چون لاله خون مرده گردد در ایاغ من
ز فکر عافیت آسوده ام با درد و داغ او
ز جوش گل ندارد سبزه بیگانه باغ من
اگر چه خاک من گلرنگ شد از باده پیمایی
همان خمیازه چون گل می زند موج از ایاغ من
مشو از شبنم خونگرم من ای شاخ گل غافل
که می سوزد نفس خورشید تابان در سراغ من
ندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزی
سیه مستی کند پروانه از دود چراغ من
به شیرین کاری صنعت ز شیرین برده ام دل را
چرا میراب جوی شیر نبود سنگداغ من؟
ازان دارد چو داغ لاله، داغ من رگ خامی
که بیش از داغ، شور عشق می سوزد دماغ من
ز تأثیر دعای جوشن می نشکند صائب
به سنگ خاره چون یاقوت اگر غلطد ایاغ من