جنگ باشد گوش و لب را بر سر گفتار او
پاک می سازد ز دین و دل بساط خاک را
بر زمین دامن کشد چون سرو خوش رفتار او
دیده خورشید عالمتاب با آن خیرگی
چشم قربانی شود از حیرت دیدار او
جای گل در دیده بلبل نمی گیرد گلاب
تشنه برگردد ز کوثر تشنه دیدار او
می خورد چون آب خون خلق را در خواب ناز
تشنه خون است از بس نرگس خونخوار او
برنمی دارد سر از بالین حیرت تا به حشر
هر که را افتد نظر بر نرگس بیمار او
هر نظربازی ز رویش نسخه ای دارد جدا
بس که می گردد به رنگی هر زمان رخسار او
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
در دل دریا ز رشک لعل گوهربار او
گر چه از مستی سخن بی پرده گوید، می شود
نامه سربسته از شیرینی گفتار او
آب می گردد به چشم صورت دیوارها
تا چه با چشم نظربازان کند رخسار او
تا چه باشد حسن گل صائب که از زیبندگی
ریشه در دل می دواند همچو مژگان خار او