از دل خود در شکست کار من آهن تری
با رقیبان می دهی از کف عنان اختیار
با اسیران از دو چشم شوخ خود توسن تری
خار شرم آلود ما را دست دامنگیر نیست
ورنه صد پیراهن از گلزار، تر دامن تری
چون نشد آغوش موری از تو هرگز کامیاب
زین چه حاصل کز گل بی خار خوش خرمن تری؟
تا به هشیاری چه باشد نور رخسارت، که تو
در سیه مستی ز شمع آسمان روشن تری
داری از شرم گنه سر در گریبان چون قدح
ورنه از مینای می بسیار خوش گردن تری
بر چراغ ما که می میرد برای سوختن
هر قدر خشکی فزون از حد بری روغن تری
خار عریانی چو باید دامن از دنیا فشاند
چون به زر دستت رسد از غنچه پردامن تری
از بهار و باغ این بستانسرا ای عندلیب
گر بسازی با دل صدپاره خوش گلشن تری
خانه دل تیره از چشم پریشان سیر توست
گر ببندی روزن این خانه را روشن تری
این جواب آن غزل صائب که گوید مولوی
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری