از سبکساری چو کف سیلی خور دریا مباش
دختر زرکیست تا مردان زبون او شوند؟
بیش ازین مغلوب این معشوقه رسوا مباش
از محیط می برون آور گلیم خویش را
بیش ازین چون موج بی لنگر درین دریا مباش
طاق نسیان انتظار شیشه می می کشد
بیش ازین شیدایی این شوخی نارعنا مباش
از رگ گردن سر مینا به خون غلطیده است
چون قدح سربر خط تسلیم نه، مینا مباش
خون دل از انتظارت خون خود را می خورد
بیش ازین آلوده کیفیت صهبا مباش
مغز گفتارست خاموشی، ازان روبی صداست
نیستی طبل تهی، آبستن غوغا مباش
دیده روشندلان از انتظارت شد سفید
چون شرر زین بیشتر در سینه خارا مباش
تا نظر گردانده ای، گلها ورق گردانده اند
زینهار ایمن ز نیرنگ چمن پیرا مباش
دیده از روی عرقناک سمن رویان بپوش
بیش ازین در رهگذار سیل بی پروا مباش
فیض خورشید بلند اختر به عریانان رسد
در حجاب رخت صوف و جامه دیبا مباش
حاصل بیهوده گردیها غبار خاطرست
از تردد گردباد دامن صحرا مباش
خاک از همراهی سیلاب شد دریا نشین
در دل این خاکدان بی چشم خونپالا مباش
سایبانی بهر خورشید قیامت فکر من
غافل از بی سایگان درموسم گرما مباش
باده صافی به مغز هوشمندان می دود
در خرابات مغان درد ته مینا مباش
فکر امروز ترا نوعی که باید کرده اند
ای ستمگر غافل از اندیشه فردا مباش
نیستی مرد مصاف تیرباران سؤال
تابه نادانی توان گشتن علم، دانا مباش
تقویت کن چون حکیمان عقل دور اندیش را
دشمن هوش و خرد چون نشأه صهبا مباش
همدمی چون ذکر حق درپرده دل حاضرست
خلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباش
گوشه عزلت ترا با شمع می جوید ز خلق
بیش ازین صائب درین هنگامه غوغا مباش