از غبار خاطر مجنون بیابان ساختند
زلف کافر کیش او گردی که از دامان فشاند
خاکبازان عمارت کافرستان ساختند
در سر آن زلف جان عالمی بر باد رفت
آب شد دلها چو آن چاه زنخدان ساختند
دست شستند از حیات خود به آب زندگی
نقد جان جمعی که صرف تیغ جانان ساختند
هر کجا دیوانه ای را دید از جا می رود
شیشه دل را مگر از سنگ طفلان ساختند؟
می زند موج قیامت سینه های زخم دار
زلف مشکین که را دیگر پریشان ساختند؟
گریه زندانی افلاک از هم نگسلد
وای بر شمعی که بهر نه شبستان ساختند
خضر را زخم نمایان گشت عمر جاودان
تیغ سیراب ترا روزی که عریان ساختند
در لباس دشمنی کردند با ما دوستی
شور چشمانی که داغ ما نمکدان ساختند
از هوسناکان حذر کن کاین گروه بی ادب
مصر را بر یوسف بی جرم زندان ساختند
می توان دامان بوی گل گرفت از دست باد
وای بر جمعی که وقت خود پریشان ساختند
غافلند از دستگاه مور قانع زیر خاک
تنگ چشمانی که با ملک سلیمان ساختند
وه چه صیادی که از سهم تو شیران جهان
هم زپهلوی نزار خود نیستان ساختند
بر لب دریا زشوخی خیمه چون تبخال زد
گوهرم را در صدف چندان که پنهان ساختند
همچو مژگان سالها دست دعا برداشتم
تا مرا بی مدعا چون چشم حیران ساختند
اهل دل چون ناامید از دامن مطلب شدند
همچو دست غنچه صائب با گریبان ساختند