زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
پیش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه می ساید سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روی آتشین یار کردم نسبتش
از زمین تا آسمان گردید ممنون آفتاب!
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روی گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکین، لعل میگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آید ز زیر ابر بیرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشیر می آید برون؟
نیست از سنگین دلی گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگیر، عالم را کند همرنگ خود
جلوه لیلی کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درین عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معنی رنگین به آسانی نمی آید به دست
در تلاش مطلعی زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیض
بیش می تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صیقلی از نور حکمت گشت لوح سینه اش
تا ز گردون خم نشین شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمی سازد غبارآلود، جسم
آید از زیر زمین بی رنگ بیرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش می دهم
هر که می بخشد لب نانی به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازی تواضع پیشه ساخت
آورد زیر نگین آفاق را چون آفتاب