حریف شکوه آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهی شد
زداغ آتشین مگذار خالی خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینه پر خون من کاوش
حریف دیده دریافشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبه حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد