این چه خضرست ندانم که مرا راه زده است
راهزن نیست در آن دشت که من سیارم
تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
دامن پاک بود شرط هم آغوشی حسن
گل شبنم زده را ره به گریبانش نیست
گر چنین افسون غفلت پنبه در گوشم نهد
کاسه سر را خطر از خواب سنگین من است
(داغ دارد بلبلان را شعله آواز من
شاخ گل در خون ز مصرع های رنگین من است)
(گر چه مرجان پنجه با دریای خونین می زند
کی حریف پنجه دریای خونین من است؟)