مگوی قصهٔ اسفندیار ایرانی
سخن زخسرو و سلطان هفت کشورگوی
که ختمگشت بدو خسروی و سلطانی
معز دین خدای و خدایگان جهان
که تا جهان بود او را سزد جهانبانی
ستوده سنجر سلطان نشان که هست او را
دل سکندری و دولتِ سلیمانی
شهیکه بر در غزنین به یک زمان بگرفت
همه ولایت شاهان زاولستانی
شهیکز او شه غزنین و خان ترکستان
نشستهاند به سلطانی و به خاقانی
به هر چه رایکند رایتش بود منصور
زهی سعادت و تأیید و فرّ یزدانی
غبار موکب او را همی برند نماز
برآسمان بلند اختران نورانی
خدای عزوجل چون بر آسمان و زمین
بیافرید چه روحانی و چه جسمانی
هِمال او دگری درکمال عقل و هنر
نیافرید نه جسمانی و نه روحانی
کجا سعادت و اقبال او پدید آید
شود جلالت و فرّ ملوک پنهانی
چو آفتاب درخشان شود زچرخ بلند
مه چهارده را کی بود دُرافشانی
لقای اوست نشاطِ دلِ مسلمانان
که روشن است به او دیدهٔ مسلمانی
بر آن زمینکه جهد باد عدل و انصافش
ز شیر شیر خورد آهوی بیابانی
نسیم دولت او چشم ملک روشنکرد
چو بوی یوسف چشم رسول کنعانی
سپرد زیر قدم تخت وگاه محمودی
گرفت زیر علم مال و ملک سامانی
عراق را فزع است از نهیب و هیبت آنک
سوی عراق کشد لشکرِ خراسانی
نماند دیر که فغفور چین و قیصر روم
کنند بر در او حاجبی و دربانی
ایا مدیح تو سرمایهٔ سخندانان
و یا فتوح تو پیرایهٔ سخندانی
کدام اشاه سر از خطکشیدا و کین تو جست
که خیره سر نشد از عاجزی و حیرانی
نهال کین تو در هر دلی که کِشته شود
به عاقبت ندهد بار جز پشیمانی
دلیل نصر تو بس بر شکستن سه مصاف
امیر دادی و عرنیجی و قدرخانی
سنان نیزهٔ تو روز رزم کرد روان
زخون چشم بداندیش چشمه و خانی
هر آن نفرکه تورا بنده و رهی نشدند
بهزیر بند تو بندی شدند و زندانی
به تیغ و بازو یک نیمه بستدی زجهان
به عز بخت دگر نیمه نیز بستانی
جهان سیاه کنی بر عدو چوکان شبه
بدان تکاور شبرنگ صبح پیشانی
هر آنکسیکه سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیدهٔ او آسیا بگردانی
شکار کردن و رزم است و بزم کار شهان
تو آن شهیکه به یک روز هر سه بتوانی
زملک پادشهی را سبک برانگیزی
به جای او دگری را به ملک بنشانی
اگر یکی را ثانی بود ز مخلوقات
تویی یکی که تو را نیست در جهان ثانی
نشاط کن که ز بهر نشاط کردن تو
به سان عالم باقی است عالم فانی
چنانکه بود زکینت گرفته جانِ عدو
کشفته بود چمنها زباد آبانی
کنون چنانکه زمهرت شکفتهجان ولی
شکفته گبببت گلستان زباد نیسانی
چو آسمان به زمین جامهٔ بهاری داد
هوا ازو بِسَتَد جامه ی زمستانی
جمال خویش چمن را به عاریت دادند
بتانِ خَلُّخی و لعبتان کاشانی
زنند نعره همیکبک و فاخته همه شب
ز عشق لالهٔ کوهی و سرو بستانی
دهان لاله چو از ژاله پر شود گویی
که در عقیق یمانی است درّ عمانی
همی شود چمن باغ پرگل و ریحان
بخواه بر گل و ریحان شراب ریحانی
زحدگذشته همی ابرگوهر افشاند
مگر ز جود تو آموخت گوهر افشانی
زبهر جود تو در آب و سنگ صنع خدای
نهاد لؤلؤ بحری و گوهر کانی
قرین هرکرمت نعمتی است قارونی
به زیر هر سخنت حکمتی است لقمانی
به خاک پای حکیمان تو سرافرازد
اگر ز خاک برآید حکیم یونانی
چنانکه بنده معزّی به جان ثناگر توست
دعاگرست تورا جان بنده برهانی
همی ز طبع و دل بنده خوشتر آید شعر
به آن صفت که گلاب ازگل سپاهانی
چو در فتوح تو دیوان او رسید به چرخ
چرا بدو نرسیدست مال دیوانی
همی ز فتح تو سازد یکی بنای سخن
که در زمانه نسازد چنو بنا بانی
اگر بناها ویران شود ز ابر بهار
بنای فتح تو ایمن بود ز ویرانی
اگر بماند تا جاودان کسی به جهان
تو را سزاست که تا جاودان همی مانی
به بزم جامهٔ لهو و طرب همی پوشی
به رزم نامهٔ فتح و ظفر همی خوانی
سپه همیکشی و مملکت همیگیری
جهان همی خوری و کام دل همی رانی
چهار چیز به گیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تنآسانی
ز ملک و دولت و شاهی تو باش برخوردار
که هر سه از همه شاهان توراست ارزانی