گر ندیدستی بدان زیبا نگار اندر نگر
تا رخ و بالای او معلوم گرداند تورا
کاسمان را ماه گویای است و سرو جانور
بینی آن رخ کز نگار و رنگ او بیقدر شد
صنعت بافندهٔ دیبای روم و شوشتر
بینی آن بالا که تا او را بلندی داد چرخ
پست شد سرو سهی در کشمر و در غاتفر
هست زیباتر ز دولت هست شیرینتر ز عمر
عشق آن زیبا نگار و وصل آن شیرین پسر
عارض او رنگ آتش دارد و دل رنگ دود
کس نبیند در جهان زین دود و آتش طرفهتر
دود باشد بر زبر همواره و آتش زیر دود
از چه معنی دود او زیرست و آتش برزبر
از مژده خون جگر بارند و خون دل خورند
عشقبازانی که باشد یارشان بیدادگر
یار من گر داد من دادست کار من چراست
خوردن خون دل و باریدن خون جگر
از لب چون شکر او بوی مشک آید همی
هر زمانگویی به عمدا مشک مالد برشکر
آن همی خواهد که بر مشک و شکر هر ساعتی
شکر و مدح نایب دستور را باشد گذر
سید دنیا معینالملک فخر روزگار
ناصح دولت مشیر خسرو پیروز گر
نامدار و خوب کرداری که نام و کنیتش
نام شیر ایزدست و کنیت خیرالبشر
خانهٔ تایید او را پاسبان آمد قضا
قلعهٔ اقبال او را کوتوال آمد قدر
مهر او شاخ است کاو را جز غنیمت نیست بار
کین او تخم است کاو را جز هزیمت نیست بر
در پناه او اگر گنجشک سازد آشیان
گیرد از اقبال او سیمرغ را در زیر پر
در حجر آهن ز بهر کلک او آمد پدید
وز صریر کلک او آتش نهان شد در حجر
سرد باشد در سقر انفاس بدخواهان او
زمهریر سرد از آن انفاس خیزد در سقر
بر حذر خندد قضا چون بود خواهد بودنی
عزم او را من قضا خوانمکه خندد برحذر
ای چو آتش در عناصر همت تو در هُمَم
وی چو لؤلؤ در جواهر سیرت تو در سیر
کنیت و نام و خطاب تو در آغاز مدیح
هست واجب همچو بسمالله در آغاز سور
آن بزرگانی که بگذشتند نا دیده تو را
شدکنون ارواح ایشان آرزومند صور
هر هنر کز گاه آدم تاکنون یزدان پاک
در بشر بِسرشت در شخص تو بینم آن هنر
قادر یزدان که اندر یک بشر موجود کرد
هر هنرکاندر وجود آمد ز نسل بوالبشر
آنکه بنماید به قدرت هر چه خواهد در جهان
گرهمه چیزی نماید چونتوننماید دگر
هرکجا درجی بیارایی به خط دست خویش
قیمت آن دَرج افزون باشد از دُرجگهر
زیر هر لفظی ز الفاظ تو شاه و خواجه را
مدغم و مضمر بشارتهای فتح است و ظفر
خواجه اعزاز تو از جد و پدر آموخته است
آن کند آخر پسر کاموزد از جد و پدر
مهتراگر از فراق تو دهانم هست خشک
شکر یزدان را که از شکرت دهانم هست تر
ماندم اندر دست هجران مدتی بیهال و هوش
بودم اندر بند حرمان چندگه بیخواب و خور
روزگار من همه شب بود بیدیدار تو
منت ایزد را که آن شب را پدید آمد سحر
تا ز هفت اختر بود نام دو اختر بر سپهر
در عجم خورشید و ماه و درعرب شمس و قمر
باد بر ملک عجم تابان و بر دین عرب
از سپهر احتشام و دولت تو ماه و خور