چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر
سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر
آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر
شهریاران را به شرق و تاجداران را به غرب
سیرت و کردار او تاریخ فتح است و ظفر
او به تخت پادشاهی بر نشسته در عجم
در عرب جنگآوران از بیم تیغش در حذر
هر چه ز اقبال و هنر باید ز ایزد یافته است
چیست آن کایزد ندادستش ز اقبال و هنر
او به مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر
. از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر
از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر
از سپاه بیقیاس و نعمت بیرون ز حد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون ز مَرّ
از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
منفعت یابد ز عدلش ملک گیتی سر به سر
راستگویی آفتاب است آنکه از رفتار خویش
صدهزاران منفعت پیدا کند در یک سفر
ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جانمخالف راکند زیروزبر
خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل توست
هم به شرق اندر نشان و هم به غرب اندر خبر
در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کاین جهان همچون صدف گشت است و تو همچون گهر
هرکه او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هرکه او را نیست از عدل تو درگیتی سپر
هست در اِدبار و محنت همچو جسمی بیحیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بیبصر
هرکه او شغلی سِگالد بیرضا و مهر تو
عمر او آید به سر آن شغل نابرده به سر
ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بیهر دو همی زنده نماند جانور
هرکه را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را به سنگ اندر بکوبد مغز سر
پیش درگاه تو آرد روزگار او را به قهر
روی زرد واشک سرخ ومغز خشکو چشم تر
پای برگردن فکنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندَش از کوه و کمر
این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر
زین چنین عبرت برآرد چون بیندیشد همی
دل تهی سازد ز شور و سهر تهی سازد ز شر
از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشدکه او دارد ز اوباش و حشر
بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر
بر خطر آن است کاو را دستگیر آوردهاند
باز آنکس کاو خود آید با قبول است و خطر
خلق را معلوم شد کز گوهر آلب ارسلان
چون تو درگیتی نخواهد بود سلطان دگر
در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک گهر
گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر
هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بیخلاف
عاقبت نیکو تر آمد چون گشاید دیرتر
صد اثر پیدا شدست ای شاه کز مقصود خویش
صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر
تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان برگذر
بخت عالی یار توست و فتح و نصرت کار توست
روزگارت چاکرست وکردگارت راهبر
در شجاعت رزم ساز و در سیاست خصم گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور