فتنهٔ سروی شدم کز هجر او گشتم خلال
کیست چون من در جهان کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال
بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او دارد مثال
مد اگر میم است و دال آنک دهان و زلف او
آن یکی مانند میم و آن دگر مانند دال
ساعتی عاشق فریبد خال او در زیر زلف
ساعتی حیلت سگالد زلف او در پیش خال
جز بر آن روی جهانآرای هرگز دیدهای
عنبر عاشق فریب و سنبل حیلت سگال
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده گشت
کردم از شوریدهحالی رخ چو نیل و تن چو نال
گر نداری باورم بنگر اچسان نامیدهاند ا
نام او شوریده زلف و نام من شوریدهحال
صبرم از دل دور گشت و خوابم از دیده نفور
من چنین بیخواب و صبر و آرزومند وصال
گر وصال از صبر آید من کجا یابم مراد
ور خیال از خواب خیزد من کجا یابم خیال
خواستم که آواز وصل او به گوش آید مرا
گوش من بر وصل بود از هجر دیدم گوشمال
هجر او گر نیست درویشی و پیری پس چرا
جان شیرین بر من از هجرش همیگردد وبال
جز به فرمان شریعت در حلال و در حرام
نیست اندر هر مقامی اهل سنت را مقال
عشق نشناسد شریعت پس چراکرد ای عجب
وصل او بر من حرام و هجر او بر من حلال
آفتاب وصل او را گر زوال آمد چه شد
هست دیدار خداوند آفتاب بیزوال
صاحب اسرار سلطان سید احرار دهر
آنکه او هم تاجملکت هست وهم دین را جمال
بوالغنایم مرزبان کز خدمتش هر مرزبان
بر فلک دارد کشیده رایت عز و جلال
شعرکویان را کمان معنی اندر لفظ اوست
تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال
در دل بیدار و طبع روشن او حاصل است
هرچه از فرهنگ باشد در دل و طبع رجال
کار او در ملک سلطان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
جان مهیاکن به مهرش تا بمانی در هدی
دل مصفا کن ز کینش تا نمانی در ضلال
پهلوانان بر رکاب او همی بوسه دهند
تا به سعی او بیابند از شهنشه جاه و مال
پور زال اکنون ز عقبی گر به دنیا آمدی
همچو ایشان بر رکابش بوسه دادی پور زال
خواستی گردون که بودی یک هلالی از چهار
تا ز بهر دست و پای مرکبش بودی نعال
خواستی پروین که بودی جِرم او شکل دراز
تا میانش را کمر بودی رکابش را دوال
تاج از آن دادش لقب سلطان که دارد در قلم
گوهری کش نیست همتا در بحار و در جبال
گر بهنزد پادشاهان عز تاج از گوهر است
عز اینگوهر به تاج است اینت تاجی بیهمال
گوهر تاج شهان در پیش اینگوهر بود
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
ای ز نعمای تو شاکر لشکر دنیا و دین
ای ز آلای تو خشنود احمد مختار و آل
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال
باز اگر بر پایکبکان بسته بیند خط تو
بر سرکبکان به خدمت گستراند پر و بال
حَلّ و عَقد ملک و دخل و خرج نعمتهای خویش
زیر اقلام تو دارد خسرو نیکو خصال
تاگرفتی ملک هفت اقلیم در زیر قلم
دولت عالیت را هستند هفت اختر عیال
چون قلم بگرفته بر منشور شه طغراکشی
شاخ طوبی را بود با نقش مانی اتصال
طوبی آنکس راکه باشد خادم درگاه تو
شاخ طوبی بر یمین و نقش مانی بر شمال
بر زمین هر کس که با حکم تو باشد در جدل
آسمان با حکم او همواره باشد در جدال
ره نیابد روح او بر عالم کبری به جهد
تا نگیرد جسم او در عالم صغری کمال
قطبگردون بسپرد خشم تو وقت انتقام
پشت ماهی بشکند حلم تو وقت احتمال
کَرِّ مادرزاد باشد هرکه گوید بد تو را
چون بود در آفرینش کرِّ مادر زاد لال
بخشش هر کس بود با قیل و قال اندر جهان
در جهان بخشندهٔ مطلق تویی بیقیل و قال
با سؤال آیند و با فکرت بَرِ تو زایران
بر تو یابند بیش از فکرت و بیش از سوال
شکر بوبکر قهستانی بگوید چند جای
فرخی در شعرهای خوشتر از آبِ زلال
من نخوانم خویشتن را فرخی لیکن تو را
صد چو بوبکر قهستانی شناسم در نوال
خویشتن را زان نخوانم فرخی کز روی عقل
در مدیح تو هم از من مدح من باشد محال
تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال
خاصه وقتی کز نسیم باد فروردین به باغ
حُلّه دارد هر چمن پیرایه دارد هر نهال
دشت را از سبزه زنگاری همی بیند گوزن
کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال
گلبنان درگلستان با یار و خلخال و عقد
راست پنداری عروسانند با غَنْج و دَلال
قمریان چون عاشقان از عشقشان رفته زهوش
بلبلان چون بیدلان از مهرشان رفته زحال
لشکر نوروز با خیل دی اندر بوستان
گر نه آهنگ خصومت دارد و عزم قتال
پس چرا در بوستان از شاخ بید و برگ بید
کرد بُسَّدْگون سهام و کرد میناگون نِصال
گر به باغ از ارغوان و لاله و نسرین وگل
حلههای گونهگون بافد همی باد شمال
حلههای کلک تو از حلهها نیکوترست
کز خرد دارد طراز و از ادب دارد صقال
تا ز ممدوحان دانا مادحان یابند جاه
تا ز معشوقان زیبا عاشقانگیرند فال
عمر تو ممدوح باد و مادحانت روز و شب
بخت تو معشوق باد و عاشقانت ماه و سال
خانهٔ عمر تو را گردونِ گردان پاسبان
قلعهٔ بخت تورا خورشیدِ تابان کُوْتوال
شیرمردان را ز تشریفات تو عز و شرف
رادمردن را ز توقیعات تو رفق و منال
بر تو میمون اعتدال روز و شب وز عدل تو
شغلها را استقامت، طبعها را اعتدال