که کرد خسرو روی زمین نشاط شراب
رخ نشاط برون آمد از نقاب امروز
جو آتشیکه مر او را زآب هست نقاب
اگر کسی صفت باده و پیاله کند
پیاله آب فسردست و باده آتش ناب
اگر چه آتش با آب ضد یکدگرند
بهدست شاه موافق شدند آتش و آب
معزّ دین پیمبر مغیث امت او
شه ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
شهی که داد خدایش بزرگوار سه چیز
ضمیر روشن و عزم درست و رای صواب
هنر ندارد قیمت مگر به سیرت او
صدف ندارد قیمت مگر به درّ خوشاب
سزد بقای دل و دولتش که چشم ستم
ز دولت و دل بیدار او شد اندر خواب
اگر زمانه سوالی کند که نصرت چیست
زمانه را ندهد جز به تیغ تیز جواب
فتوح همچو نجوم است و ملک همچو سیهر
ظفر منجم و شمشیر او چو اُسطرلاب
شدست تیغ وکف او در جحیم و نعیم
کز آن بلای نهیب است و زین امید ثواب
همی بهتیغ اجل وهم او مخالف را
چنان زند که زند جرخ دیو را به شهاب
ایا ستودف صفت خسروی که درگه توست
جهان و خلق جهان را چو قبله و محراب
خراب بود جهان پیش ازین بهدست ملوک
کنون به دست تو آباد شد جهان خراب
به فرّ عدل تو شد جای عندلیب و تذرو
همان زمین که بدی جای جغد و جای غُراب
بلند رای تو گوهر همیکند ز حَجَر
خجسته همت تو زر همی کند زتراب
برین حدیث شها شهر تو دلیل بس است
که از عمارت او یافت ملک رونق و آب
به دولت تو منجم بدو کشیده رقم
به همت تو مهندس برو نهاده طناب
سعادت ابدی کرده خاک او چو عبیر
عنایت فلکی کرده آب او چو گلاب
نوشته دست زمانه برو به خط قضا
حساب دولت و اقبال تا به روز حساب
نکرد هیچکس از جمع خسروان به درنگ
چنین وطن که همی همتت کند به شتاب
سحاب عدل تو بارنده شد برو نه عجب
اگر به عدل تو دیوار او رسد به سحاب
بساز شاها مانند این مبارک شهر
هزار شهر و زهر شهرکام خویش بیاب
همیشه تا که همی تابد آفتاب از چرخ
زتخت دولت شاهی چو آفتاب بتاب
به شش دلیل طرب مجلس تو خرّم باد
به نای و بربط و تنبور و طبل و چنگ و رباب
به روزگار تو، ده شین بزرگ باد و عزیز
ز قدرت و ز قضای مُسبَّب الاسباب
شکار و شهر نو و شهریاری و شمشیر
شباب و شاب و شاهی و شکر و شعر و شراب