بـوی بهـشتِ آرزو زلـف صبـــا وزیدهاش
شبنم روی برگ گل اشک به رخ خزیدهاش
وقتیکه دور چهرهاش پندک خنده وا شود
گونه به گونه گُل کند گونهی نا گزیدهاش
مفتیِ شرعِ شهر را دیگِ هوس زند به جوش
تـا که به لـرزه میـشود قندک نو پزیدهاش
جان هزار مثل من قیمت یک تبسماش
بـاج هـزار مملکت در لبِ نا مزیدهاش
لیزر هـر نظـارهاش روزنه میزند به دل
چشم شکاریاش ببین شیوهی برگزیدهاش
وصف چمن چمیدناش باب هـزار مثنوی
زیبِ هزار ها صفت چشم غزل سزیدهاش
الفت ملزم