لبم با واژه های ناب پی در پی کُند بازی
به هر بیتی که از اندیشهی من بر زبان آید
دل از شادی به وجد آید روانم هَی کُند بازی
مرا گویند در پیری حدیث عشق کمتر گوی
غزل بی عشق در فکر و بیانم کَی کُند بازی
دلم بازیچهی دستش، چو ماهی خستهی شَستش
همه زیبندهگی هستَش که با هر شَی کُند بازی
کم از جنت نباشد صحنِ دشت و فصلِ فروردین
شبِ مهتاب گر دخترـشبان با نَی کُند بازی
چه جادوییست چشمانش که هر کس آرزو دارد
میانِ آن همه خوبان فقط با وَی کُند بازی
چه دارد گوشهی دکان صوفی “عشقری” یارب!
که با گَنجِ “بیات” و قصرِ “الکوزی” کُند بازی
ردای پارهی “الفت” که تار و پودش استغناست
به هر چاکش کلاه و جیلکِ “کرزی” کُند بازی
الفت ملزم