فیـضِ سپیده در دلِ خـرسند میزند
دریا خروش میکند از مستی و نشاط
مــرداب را ز کاهلی اش گَند میزنـد
بی سعی انتظار سعادت مکَش که بخت
دروازه ی کـسـانِ هـدفـمـند میزنــد
بنگر چسـان بخاطـر یک روز پر زدن
یک عُمر کرم پیله به خود بند میزند
فرق است بین ملت و آیین ما مگر
انسانیت مرا به تو پیوند میزنـــد
یک لحظه از محبت انسان جدا مبـاد
دل در میان سینه که تا چند میزنـد
قند از سخـن بریزی و بـرگِ گل از دهن
“الفت” ز گفتگوی تو! گلقند میزنـــد
الفت ملزم