اگر پزشک و پرستارم و دوا که تو باشی

اگر پزشک و پرستارم و دوا که تو باشی
بگو به درد بیاید به من شفا که تو باشی
زدن به دامن دریا گذشتن از دل طوفان
بمن سلامت و سهل است نا خدا که تو باشی
به گام‌های که رد میشود زکوچه به ذهنم
خدا خدا که تو باشی خدا خدا که تو باشی
شبی که ماه به تن‌پوش هاله جلوه نماید
فقط میان حریر بدن نما که تو باشی
تو رنگ و بوی بهاران و عطر دلکش باران
فضای فیض و شگفتن به هرکجا که تو باشی
نه دل به وعده‌ی دورم نه فکر جنت و حورم
کنون به پیش حضورم به هر سرا که تو باشی
من از خدای خودم بیش ازین دگر چه بخواهم
چو بی بدیل ترین هدیه‌ی خدا که تو باشی
الفت ملزم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *