که حسنا بود نام آن کنیزک
ببالا همچو سرو جویباری
بلنجیدن چو کبک کوهساری
رخی چون ماه و زلفی همچو عنبر
بری چون شیر و لعلی همچو شکر
چو چشم سوزنش کوچک دهانی
بسان رشتهیی او را میانی
لبش کرده بدو یاقوت خندان
دهن بند بتان آب دندان
دو چشمش ناوک مژگان گرفته
شکار هر مژه صد جان گرفته
جهان افروز حسنا را بدو داد
چو خسرو دید او را تن فروداد
چوحسنا شد بپیش شه پدیدار
بپیش شاه غنجی کرد بر کار
بزد ره بر شهی چون شیر بیشه
بروبه بازی آن عیار پیشه
بماند از حسن حسنا شاه خیره
که شد با عکس رویش ماه تیره
دل خسرو چنان آن ماه بربود
که سوی خانه برد آن ماه رازود
دهان آن شکرلب تنگ میدید
دل از یسکو بصد فرسنگ میدید
شه دلداده چون مجنون او شد
ز بس دلدادگی در خون او شد
چو حسنا برقع ازگنجی برانداخت
ببوسه شاه شش پنجی درانداخت
چو بی صبریش بر دل تاختن کرد
بآخر کار عشرت ساختن کرد
چو شه باماه، ماهی همره افگند
ز ماهی ماه مهری بر شه افگند
چنان در مهر یکدیگر بماندند
که باهم چون گل و شکّر بماندند
چو بگذشت از پس این کار ماهی
بر گل رفت خسرو شه پگاهی
بددو گفتا اگر شاه آیدت پیش
مرانش از بر وبنشان بر خویش
خداعی میکن و زرقی همی باز
لبی پرخنده می دار و همی ساز
چو دل خوش کرد از دیدار تو شاه
برون رفتن بباغ از شاه درخواه
که تا از باغ شه پنهان بشبگیر
برون آیی تو و آن دایهٔپیر
چنان آسان سوی رومت برم باز
که چون کبک دری میلنجی از ناز
نگردد گرد گرد دامن تو
نه مویی کژ کند سر بر تن تو
چو افتادیم ما چون مرغ در دام
بفرصت جست باید کام با کام
خوش آمد نیک گل را پاسخ شاه
بدو گفت ای سم اسبت رخ ماه
جهان افروز را تنها بمگذار
جوانی را در این سودا بمگذار
چو میدانی که او دلدادهٔ تست
دلش در دام عشق افتادهٔ تست
چو میدانم که درد عاشقی چیست
نخواهم هیچ کافر را چنان زیست
چه میسازی تو کار این دو عاشق
که کاری مینما ید ناموافق
ندانم تا درون با هم چه سازند
مگر چون شمعشان درهم گدازند
ترا بی شک نکو نبود ز دو تن
که بر مردی ستم باشد ز دو زن
چو دو کدبانو آید در سرایی
نماند در سرا نور و نوایی
جوابش داد خسرو کای دل آرام
مرا در آزمایش میکنی رام
از آن همچون جهان گیری زبونم
که تا من با جهان افروز چونم
مرا تا در جهان امّید جانست
جهان افروز بر چشمم گرانست
نیارد در جهان بستن جهانی
جهان افروز را بر من زمانی
جهان را تیره تر آن روز بینم
که دیدار جهان افروز بینم
مرا جان و جهان چون زیر پردهست
جهان افروز انگارم که مردهست
منم در کار تو حیران بمانده
ز عشقت در غریبستان بمانده
برای تو چنین آواره گشته
گزیده غربت و بیچاره گشته
دلی چون سنگ داری ای دل افروز
که برسنگم زنی هر روز هر روز
جهان برچشم خسرو باد خاری
اگر بر گل گزیند اختیاری
اگر من جز تو کس را دوست دارم
ندارم مغز و پیمان پوست دارم
تویی نور دل من ای پریوش
مبادا بی تو هرگز یک دمم خوش
چو شکّر گلرخ آمد در مراعات
که ای پیش رخت شاه فلک مات
دل بدخواه تو پر موج خون باد
وزان یک موج صد دریا فزون باد
منم جانی وفای تو گرفته
دلی راه رضای تو گرفته
تنی و روی خود سویت نهاده
سری و بر سر کویت نهاده
همی تا پای درکوی تو دارم
سر نطّارهٔ روی تو دارم
منم در عشق رویت با دلی پاک
نهاده پیش رویت روی بر خاک
جهان بی روی تو روشن نبینم
وگر بینی توبی من، من نبینم
نه زان رویم من بی روی و بی راه
که در رویم شود بی روی تو ماه
نه از روی توام روی جداییست
نه با روی تو روی بی وفاییست
بجای آرم بهر مویی وفایی
که تا نبود درین روی و ریایی
اگر اشکم نکردی این نکویی
مرا هرگز نبودی تازه رویی
بصد روی اشک میبارم ز چشمم
که بی روی تو این دارم ز چشمم
مرا تا دل درین کوی اوفگندست
سرشکم بخیه بر روی اوفگندست
بجز گریه نماندست آرزویم
که در روی تو باید آبرویم
چو چشمم دید روی نازنینت
گزیدم از همه روی زمینت
بهرمه ماه بر روی تو بینم
همه روی دلم سوی تو بینم
نظر گر بفگنم از سوی تو من
نیارم آن نظر بر روی تو من
ندیدم ای ز روی من گزیرت
بروی تو نمیبینم نظیرت
از آن آوردهام رویم بکارت
که در کارم ز روی چون نگارت
اگر روی تو رویاروی یابم
ز روی ماهرویان روی تابم
وگر آری برویم صد بلا تو
کجا بینی ز من روی و ریا تو
وگر روی آورم در بی وفایی
برویم باز زن درد جدایی
وگر پشت آوری بر من بیکبار
در آن اندوه روی آرم بدیوار
منم ناشسته روی از خاک کویت
تویی بیغم که صد شادی برویت
اگر پای از خطت بیرون نهم من
چو نقطه در میان خون نهم من
ز عشق آن دو طوطی شکرخای
بشکل دایره بر سر نهم پای
چو سطح سیم آن عارض ببینم
شوم گردی که تا بر وی نشینم
چو سطر راست بازم با تو پیوست
چو خطکش میشوم در خط ازان دست
قلم در مه کشم پیش تو مه روی
وگرنه چون دواتم کن سیه روی
بپیش خطّ سبز تو قلم وار
بسرآیم بسر گردم چو پرگار
منم پیش تو سر بر خطّ فرمان
زبان با دل چو کاغذ کرده یکسان
چو گل گفت این سخن خسرو برون شد
کنون بشنو کزین پس حال چون شد
ز بیماری گل چون رفت ماهی
درآمد شاه اصفاهان پگاهی
لب گل همچو گل پرخنده میدید
وزان لب جان خود رازنده میدید
شکر از خندهٔ گل چون خجل بود
از آن دلتنگ شد کو تنگدل بود
سر زلفی چو شست عنبرین داشت
که هر موییش بر جانی کمین داشت
رخش در حدّ خوبی و نکویی
فزون از حدّ هر خوبی که گویی
خرد در شست او سرمست مانده
مهش چون ماهی در شست مانده
چو شاه آن ماه سیم اندام را دید
بگرد ماه مشکین دام را دید
دلش در دام گلرخ ساخت آرام
که سازد در جهان آرام در دام
بگل گفت ای شکر عکس لب تو
ز هر روزیت خوشتر هر شب تو
مه و خورشید تاج تارکت باد
چه میگویم که هر دو صدیکت باد
اگر وقت آمد ای ماه دلازار
مدار از خویشتن شه را دل افگار
اگر زر خواهی و گر سیم خواهی
وگر شاهی هفت اقلیم خواهی
همه در پیش تست ای من غلامت
چو من باشم غلامت این تمامت
که باشم گر سگ گویت نباشم
چه سگ باشم که هندویت نباشم
میان حلقه بیهوش توام من
غلام حلقه در گوش توام من
چنان حلقه بگوش و حق شناسم
که گوشم گیر و سرده در نخاسم
منم در شیوه و در شیون تو
غلام هندوی چوبک زن تو
غلام نیک میجویی چو من جوی
بنامم نیکبخت خویشتن گوی
چو میبینی دلم در رشک از تو
لبم خشک و رخم پر اشک ازتو
مکن زین بیش با من بیوفایی
که عاجز گشتم از درد جدایی
گلش گفت ای وفا دار زمانه
منم از جان ترا یار یگانه
دلم گرمست اگر من سرد گویم
مرنج از من که من بس تند خویم
تو میدانی که چون دلدادهام من
ز خان و مان برون افتادهام من
مبادا در رهت ازگل غباری
که گل در چشم گل گردد چو خاری
سپهر تیز رو محمل کشت باد
بکام دل شبانروزی خوشت باد
کسی کو سرکشد از چون تو شاهی
ندارد عقل آنکس سر براهی
کنون بنهادم از سرسر کشیدن
ترا از لعل گل شکّر چشیدن
کنون یکبارگی بیماریم رفت
دو چندان زورم آمد زاریم رفت
چگویم تا مرا هرمز طبیبست
تنم از تندرست با نصیبست
طبیب نیک پی هرمز از انست
که دایم هندوی شاه جهانست
اگر هرمز نبودی این طبیبت
نبودی از گل سرکش نصیبت
ز اوّل تا در آن نبضم بدیدست
مرا بسطست و قبضم ناپدیدست
مرا هر چاره و درمان که او ساخت
نشاید گفت بدالحق نکو ساخت
کنون هر کو فرود آید بیکجای
ز دلتنگی نیارد بود بر پای
اگر آبی کند یک جای آرام
بگردد رنگ و طعم او بناکام
کنونم دل ازین ایوان گرفتست
که گل را آرزوی آن گرفتست
که روزی ده ببینم باغ شه را
وزان پس پیش گیرم زود ره را
زمانی بانگ بلبل می نیوشم
زمانی بر سر گل میخروشم
خوش آید بانگ بلبل خاصه در باغ
که پرگل شد سپاهان چون پر زاغ
ز دلتنگی جهان بر من چنانست
که از تنگی دلم را بیم جانست
دلم آتش گرفتست و جگر خون
بهر ساعت غمی دارم دگرگون
اگر دستور باشد سوی باغم
تهی گردد ازین سودا دماغم
براه آیم اگر بی راهم اکنون
ز شاه این باغ رفتن خواهم اکنون
مگر گردد دلم لختی گشاده
وگرنه میروم بیرون پیاده
چو باز آیم ندارم هیچ کاری
مگر با شاه بوسی و کناری
ولیکن چون نخواهم پای رنجی
بهربوسی نخواهم کم ز گنجی
وگر در خورد نیست از تست تقصیر
مخر گر می نخواهی چاشنی گیر
از آن پاسخ دل شه شد چنان شاد
که هر دل کو غمی دارد چنان باد
نمیدانست شاه آن زرق و تلبیس
که استادست گل شاگردش ابلیس
مثال مکر زن، آبیست باریک
که دریایی شود ناگاه تاریک
ولیکن در چنین جایی گرفتار
اگر مکری کنی هستی سزاوار
شهش گفت ای گل بستان جانم
که پیش تست باغ و بوستانم
دریغم ناید از چون تو نگاری
بهشتی تا چه سنجد باغ باری
برو تنها اگر تنهات باید
مگر وقتی دگر با مات باید
تو تنها رو چو همره می نخواهی
که تو خورشیدی و مه می نخواهی
روانه شو سوی آن خلد پرحور
که تنها رو بود خورشید پر نور
برو تا زود بازآیی ازین باغ
مگر دل را برون آری ازین داغ
برو تنها که تنهایی زیان نیست
چو با ما آب در جویت روان نیست
نخفت آن شب دمی درّشب افروز
که تا بر روی شب کی دم زند روز
خود آن شب گوییا شب ماند بر جای
شدش یک یک ستاره بند بر پای
شبی بوداز سیاهی و درازی
چو زلف ماهرویان طرازی
منادی گر برامد از زمانه
که روز و شب فرو شد جاودانه
چو ره برداشت سوی قیروان ماه
برامد یوسف خورشید از چاه
چو خورافگند بر دریا سماری
نشست آن ماه دلبر در عماری
کنیزک صد شدند آنگه سواره
باستادند خلقی در نظاره
ز هر سو خادم و چاووش میشد
که میزد چوب و از دل هوش میشد
چو سوی باغ شد آن سرو آزاد
برامد از گل و از سرو فریاد
بزیر سایهٔ طوبی باغش
بهشتی بود گلها چون چراغش
بخوبی باغ چون خلد برین بود
دران خلد برین گل حور عین بود
سَرِ شاخ درختان سرافراز
قیامت کرده مرغان خوش آواز
چمن را آب سویا سوی میرفت
بگرد باغ رویا روی میرفت
چو سنگ آب روان را شد ستانه
همی زد آب سیمین شاخ شانه
ز جو آب روان برداشت آواز
که من رفتم ولی نایم دگر باز
چو ابر از آسمان گریان برامد
همه روی زمین خندان درامد
به یک ره برگها زیر و زبر شد
شمرها سر بسر از آب تر شد
چو باران تیر در پرتاب انداخت
سپر در آبدان آب انداخت
چو از هر تیر بارانی سپر ساخت
زهر آبی هزاران شکل برساخت
چو میغ آبزن ازکوه در گشت
بتافت از آفتاب آتشین دشت
بتان سیمبر با روی چون ماه
بیفگندند از تن جامه در راه
شدند آن نازنینان طرازی
برهنه تن ز بهر آب بازی
اِزاری در گل سیراب بستند
چو آتش در میان آب جستند
عجب آن بود کان چندان دل افروز
بگل خورشید اندودند آن روز
گروهی بر درختان میدویدند
گروهی سر بر ایوان میکشیدند
گروهی سرسوی شیناب بردند
گروهی سر بزیر آب بردند
یکی آب سیه در گوش رفته
یکی بر سر یکی بر دوش رفته
ز سرما هر یکی لرزید چون بید
دوان گشته ز سایه سوی خورشید
چنان دادی تن آن دلبران تاب
که در چشم آمدی خورشید را آب
اگر آنجا فتادی پیر صد سال
شدی حالی جوانی طرفه احوال
نشسته بود گلرخ بر کرانی
چو شکّر خنده میزد هر زمانی
وزانسوی دگر خسرو بدر شد
پزشکی را بر آن سیمبر شد
چو گلرخ را در ایوان میندید او
سوی شاه سپاهانی دوید او
زمین را بوسه زد در پیش آن صدر
بشه گفت ای برفعت آسمان قدر
جهان تا هست فرمانت روان باد
هر آنچت دل چنان خواهد چنان باد
برفتم سوی خاتون، او بباغست
جهان از تف تو گویی چون چراغست
دلش گرمست و دارد این هوا تفت
بسوی باغ ازین ایوان چرا رفت
کنون در باغ اگر باشد دگر راه
پدید آرد همان بیماری ای شاه
همان بهتر که امروزش بیاری
بتدریجی شبانگه درعماری
مگر بیماریش از سر نگیرد
طبیب از درد او دل برنگیرد
شهش گفت ای طبیب عیسی آسا
که کرد آخر کم از روزی تماشا
کنون آن نیست گلرخ گر تو بینیش
که با من شد چو شکّر، زهر گینیش
وفاداری و خوی خوش گرفتست
دلش از مهر من آتش گرفتست
سخنهایی که با من گفت امروز
دگر نشنوده بودم زان دل افروز
دلش اکنون بسوی من هوا کرد
همه خوی بد و تندی رها کرد
بگفت این و یکی خلعت بیاراست
بهرمز داد و هرمز زود برخاست
چو روی چرخ زنگاری سیه شد
مه از زیر سیاهی سر بره شد
بپیش دایه آمد گل که برخیز
قدم در راه نه چون پیک سر تیز
که وقت رفتن ما این زمانست
که نه در ره عسس نه پاسبانست
بباید رفت چون شب در شکستست
که پروین نیز در پستی نشستست
بگفت این و گشاد آنگه در باغ
شبی بود از سیاهی چون پر زاغ
چنان شب، پیش چشم آن دل افروز
نمود از بیخودی روشن تر از روز
کسی کو روی دارد سوی یاری
ندارد با شب و با روز کاری
همه آن باشدش اندیشهٔ کار
که تا چون زودتر بیند رخ یار
خوشا نزدیک یاری ره گزیدن
که میدانی که بتوانیش دیدن
چو گل با دایه لختی ره بریدید
بسوی خانهٔ هرمز رسیدند
یکی کنجی که خسرو ساخته بود
ز بهر هر دو تن پرداخته بود
نهانی هر دو تن در کنج رفتند
ز بیم شاه یک ساعت نخفتند
چو مرغ صبحدم بگشاد پر را
ز خواب انگیخت مشتی بیخبر را
جهان از چهرهٔ خورشید سرکش
بجوش آمد چو دریایی پر آتش
زمین در زیر گرد زعفران شد
عروس آسمان در پرنیان شد
چو روشن شد زمین را روی، جمله
بتان گشتند از هر سوی، جمله
بقصر گلرخ دلبر دویدند
ز گلرخ در هوا گردی ندیدند
نه دایه بود در باغ و نه گلرخ
رسانیدند سوی شاه پاسخ
که گل با دایه ناپیدا شد از باغ
دل ماشد ز گل چون لاله از داغ
نیاسودیم از جستن زمانی
نمییابد کسی زیشان نشانی
پری گویی ربودست این دو تن را
کجا آخر توان گفت این سخن را
ازان پاسخ دل شه سرنگون شد
ز خون دل لبش پر کفک خون شد
نه صبرش ماند نه آرام در دل
شکست آن کام دل ناکام در دل
بدیشان گفت آخر حال چون شد
نه مرغی گشت کز ایوان برون شد
مگر گل بلبلی شد در هوا رفت
بخوزستان گریخت از دام ما رفت
کجا شد دایه گر گل رفت باری
عجب تر زین ندیدم هیچ کاری
پری گر ماه را از باغ برداشت
چرا عفریت را بر جای نگذاشت
پری گر داشت با ماه آشنایی
چرا آن دیو را نامد رهایی
پری گر برد حوری از بهشتی
چکارش بود با دیرینه زشتی
نمیدانم که این احوال چونست
مگر در زیر این، مکر و فسونست
مرا بفریفت تا در دامم آویخت
بسوی باغ شد وز باغ بگریخت
کسی گویی که از راهش ببردست
بشب ناگاه از باغش ببر دست
فرو ماندم درین اندیشه عاجز
که با من این که داند کرد هرگز
ز درد عشق دلتنگی بسی کرد
سواران را بهر سویی کسی کرد
منادی گر منادی کرد ناگاه
که هر کو آگهی دارد ازان ماه
نه چندان گنج یابد از خزانه
که بتواند شمرد آن را زمانه
درین اندیشه و غم شاه دلسوز
بر خود خواند هرمز را همان روز
سراسر حال گل در پیش او گفت
چنان کز گفت او هرمز برآشفت
بشه گفتا نگفتم سوی باغش
نباید برد پر سودا دماغش
کسی را با دلی پر درد آخر
تماشا چون بود در خورد آخر
تماشا را اگر دل شاد نبود
تماشا کردنش جز باد نبود
چو دل خوش بود مردم اصل اینست
تماشا کردن هر فصل اینست
بگفت این و بشه گفت ای خداوند
ترا زین غم نباید بود در بند
که من این کار، آسان بی زجیری
برون آرم چو مویی از خمیری
ازین مشکل دل من گشت آگاه
که آن بت را پری بردست از راه
مگر آبی بپاشیدست ناخوش
که آب ما پری را هست آتش
مگر در آب بادی بوده باشد
که گل را از میان بربوده باشد
بجنبانم کنون این حلقهٔ راز
مگر بر دست من این در شود باز
وزان پس پیش خورشید جهان تاب
یکی طشت بلورین کرد پر آب
کشید آنگه خطی برگرد آن طشت
عزیمت خوان بگرد طشت میگشت
گهی در آب روشن میدمیدی
گه از هر سو خطی بر میکشیدی
هران حیلت که میدانست هرمز
بجای آورد پیش شاه کربز
بدو گفتا بشارت باد شه را
که از باغت پری بردست مه را
گل تر را پری همزاد بودست
که آن همزاد او را در ربودست
چو با گل خفته بد دایه بیکجا
پری آویختست او را بیک پای
کنون آن هر دو در روی زمینند
ولی بر پشتهٔ کهسار چینند
ز شه چل روز میخواهم امان من
که تا در خانه بنشینم نهان من
نشینم در خط و خوانم عزیمت
کنم از خانه دیوان را هزیمت
بسوزم عودتر در خانه بسیار
پری را سر بخط آرم بیکبار
بجای آرم هران افسون که دانم
عزیمتهای گوناگون بخوانم
ولی از شاه آن خواهم که داند
که چل روزم بپیش خود نخواند
کسی را نیز نفرستد بر من
که بر من بسته خواهد شد در من
هرانگاهی که این چل روز بگذشت
یقین دانم که شه را سوز بگذشت
بپیش شاه بنمایم هنر را
برون آرم ز چین آن سیمبر را
چو شد بر دست من اینکار کرده
براه آید دل تیمار خورده
ولیکن چون من استادی نمودم
دل شه را بسی شادی نمودم
باستادیم گنجی زر بخواهم
بشاگردانه صد گوهر بخواهم
شهش گفتا چو کردی کار من راست
ز من بخشیدن آید از تو درخواست
دریغم نبود از تو هرچه خواهی
وگر از من بخواهی پادشاهی
چو شه گفت آن سخن هرمز بدر رفت
سوی قصر جهان افروز شد تفت
جهان افروز چون دیدار او دید
دل خود تا بجان دربار اودید
نه روی آنکه با او راز گوید
نه برگ آنکه رمزی باز گوید
نه صبر خامشی نه طاقت درد
لبی خشک و دلی گرم و دمی سرد
جهان افروز را خسرو چنین گفت
که ای نادیده بر روی زمین جفت
شهنشه را چنین کاری فتادست
که از گل در رهش خاری فتادست
کنون آگاه باش ای عالم افروز
که من رفتم ز خدمت تا چهل روز
بکنج خانه بنشینم نهانی
مگر زان گمشده یابم نشانی
جهان افروز از او حیران فرو ماند
چو باران اشک از مژگان فرو راند
برامد همچو نیلی چهرهٔ او
ازان غم خواست رفتن زهرهٔ او
نشسته بود هرمز بر سر پای
که تا چون زودتر برخیزد از جای
چو آن سرگشته سر بر پای دیدش
نه تن بر ره نه دل بر جای دیدش
بهرمز گفت اینت آشفته کاری
ندیدم چون تو هرگز بیقراری
مگر گرد رهی کاشفته باشی
که تا بنشسته باشی رفته باشی
بشمعی مانی از تیزی و مستی
که کس رویت نبیند چون نشستی
قرارت نیست یک دم در بر من
مگر پر کژدم آمد بستر من
مرا بر شکل مردمخوار دانی
که گرد من نگردی تا توانی
کنون چون بر زمینت نیست آرام
تپیده گشتهیی چون مرغ در دام
بروتدبیر کار شاه کن زود
ز گلرخ شاه را آگاه کن زود
مه نو را بسی روز ای دل افروز
توان دید و تو رفتی تا چهل روز
بگفت این و هزاران دانهٔ اشک
فرو بارید همچون ابر از رشک
دل خسرو بسوخت اما بناکام
برون آمد زپیش آن دلارام
بسوی خانه آمد باز حالی
سرای خویش کرد از رخت خالی
بیاران گفت خوردم بی گمان زهر
بزودی رفت میباید ازین شهر
سه مرد و چار زن هفتیم جمله
هم امشب در نهان رفتیم جمله
مرا این دختر زنگی بلاییست
ولیک او از غم من در وفاییست
نه کشتن واجبست او را نه بردن
نه با او زیستن ممکن نه مردن
دگر زن هست حسنای دل افروز
که گوید ترک او کن، جز بدآموز
دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ
ز مردان خسرو و فیروز و فرخ
بگفت این و ستور آورد در راه
فشاند از پشت ماهی گرد بر ماه
ستوری بود در رفتن چو بادی
که در رفتن فلک را مهره دادی
بیک روز و بیک شب شست فرسنگ
بپیمودند صحرا را بشبرنگ
بسی بیراهه از هر سوی رفتند
همه هم پشت از صد روی رفتند
فرس راندند تا ده روز بگذشت
فتادند از میان کوه در دشت
پدید آمد دران صحرا یکی دز
که در دوری آن شد وهم عاجز
یکی دز بود هم بالای افلاک
بپهنا بیشتر از عرصهٔ خاک
تو گفتی چرخ را پشتیونی بود
که اختر گرداو چون روزنی بود
چنان بامش بسودی روی افلاک
که کردی آسمان را روی بر خاک
چنان برجش ز بار چرخ خم داشت
که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت
غراره بود بر دیوار بالا
نشسته دیدبان بر چرخ والا
بیاران گفت خسرو کاین زمان زود
ببندید از برای خون میان زود
که این دز جای دزدان پلیدست
ندیدم هرگز امّا این پدیدست
چو پیدا گشت خسرو از بیابان
فغان برداشت از بالا نگهبان
چو بشنود این سخن خسرو ز بالا
یکی خر پشته دید او سخت والا
چو مردان پیش خر پشته باستاد
زنان را بر سر بالا فرستاد
چو یک دم بود دز را در گشادند
سواری بیست روی از دز نهادند
بیک ره همچو شیران بر دمیدند
بپیش آن جوانمردان رسیدند
شه و فیروز و فرخ هر سه از تیر
سه کس در یک زمان کردند زنجیر
چو در خون آن سه بدرگ غرقه گشتند
دگردزدان پریشان حلقه گشتند
گرفتند آن سه تن را در میانه
شدند آن هر سه سرور چون نشانه
شه هرمز چو شیر باشکوهی
بکردار کمر بربسته کوهی
بجوش آمد بکف در ذوالفقاری
چوآتش تیز، لیکن آبداری
چنان برهم زد ایشان را بیکبار
گزو گشتند سرگردان فلک وار
چو بعضی رافگندو بست لختی
باستاد او بران ره چون درختی
که تا هر کاید از دزدان دگر بار
شود تیغ جگر رنگش جگرخوار
چو دزدان مردی هرمز بدیدند
ز بیمش چون زنان دم میدمیدند
دو یارش از نبرد و زور و کینش
عجب ماندند و کردند آفرینش
که گر این حرب تو رستم بدیدی
پی رخشت بسرهنگی دویدی
تراگر بنده بودی جای آن هست
که هستت در هنرهای جهان دست
ز یک یک موی تو صد صد نشانی
توان دادن که تو صاحبقرانی
نبودند آن دو سرور هیچ آگاه
که گردون فعل خود بنمود ناگاه
سه مرد دزد بر بالا دویدند
زنان را بر سر بالا بدیدند
بدیشان قصد آن کردند ناگاه
که سوی قلعهشان آرند از راه
پس آنگه دختر زنگی برون جست
درآمد پیش، سنگی چند در دست
بدزدان داد روی و سنگ ها ریخت
چو زخم تیر دید از بیم بگریخت
یکی تیری زدندش بر جگر گاه
که پیکانش برآمد از کمرگاه
ز تیری چون کمان قدش دو تاشد
دمش بگسست و جان ازوی جدا شد
بجان دادن ز دل برداشت آواز
که ای هرمز بیا تا بینمت باز
ببین آخر که داد من جهان داد
بگفت این و بدیدش روی و جان داد
جهان بوالعجب را کار اینست
درخت عاشقی را بار اینست
ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد
که تاتیری بآخر بر شکم خورد
تُرُش میجست تا در زندگانیش
بتلخی جان برآمد در جوانیش
چو جان بستد سپهر جان ستانش
جهان برهاند از کار جهانش
چو لختی کرد از هر سو تک و تاز
ز خاک آمد بسوی خاک شد باز
چو دختر کشته آمد دایه برجست
امان خواست و میان خاک بنشست
چو دزدان چهرهٔ آن دایه دیدند
ز نیکوییش بی سرمایه دیدند
بریدند آن زمان حلقش بزاری
بیفگندند در خاکش بخواری
بهم گفتند رستند این زمان سخت
چه میکردند اینجا این دو بدبخت
جوان و پیرزن هستند بس زشت
که این یک همچو برفست آن چو انگشت
ز خوبی این دو زن را هست بهری
که تحفه بردشان باید بشهری
میان خاک و خون آن دایهٔ پیر
بسر میگشت باگیسوی چون شیر
چو لختی در میان خون بسر گشت
بران سرگشته حالی حال برگشت
فراوان رنج در کار جهان برد
بآخر باز در دست جهان مرد
چه بخشد چرخ مردم را از آغاز
که در انجام نستاند ازو باز
دلا در عالمی دل می چه بندی
که تا صد ره نگریی زو نخندی
چه بندی دل درین زندان فانی
که دل در ره نبندد کاروانی
چو شمع زندگانی زود میرست
ترا به زین جهانی ناگزیرست
حیاتی کان بیکدم باز بستهست
کسی کان دم ندارد باز رستهست
چه خواهی کرد در عالم حیاتی
که آن را نیست یک ساعت ثباتی
چه آویزی تو در چیزی که ناکام
ز دست تو بخواهد برد ایام
چو مُردی نه زنت ماند نه فرزند
دراید هفتهیی را بندت از بند
نه سیمت ماند و نه باغ و گلشن
نه تن ماند نه دل نه چشم روشن
چو بستانند از تو هر چه داری
بدشت حشر آرندت بخواری
بدشت حشر چون آیی بدانی
که چون بر باد دادی زندگانی
منه دل بر جهان ناوفادار
که نه تختش بماند با تو نه دار
چو میدانی کزین زندان فانی
بعمر خود ندیدی شادمانی
ترا پس حاصلی زین تیره بنگاه
بجز حسرت چه خواهد بود همراه
گرت امروز گردون مینوازد
مشو ایمن که او با کس نسازد
که گردون همچو زالی کوژپشتست
بسی شوی و بسی فرزند کشتست
نخواهد کردن از کشتن کناره
چه صد ساله بود چه شیرخواره
چه ماتم چه عروسی غم ندارد
که او زین کرم خاکی کم ندارد
… بیمار گشتن جهان افروز
چه گلرخ دایه را جان داده میدید
میان خاک و خون افتاده میدید
نبودش تاب آن بیداد و خواری
برآورد از جهان فریاد و زاری
کتان سنبلی بر تن بدرّید
چو گل بر خویش پیراهن بدرّید
ز خون نرگسش گل گشت هامون
شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون
فغان میکرد و میگفت ای گرامی
چرا کردی برفتن تیز گامی
چو حلقه سر نهادی بر در من
بزاری جان بدادی بر سر من
دل و جان در سر و کارم تو کردی
وفاداری بسیارم تو کردی
تو بودی از جهان جان و جهانم
چو رفتی از جهان برگیر جانم
تو بودی غمگسارم در جوانی
نخواهم بیتو اکنون زندگانی
تو بودی مونسم در هر بلایی
تو بودی مشفقم در هر جفایی
دریغا کز طرب لب تر نکردی
که عمری رنج بردی برنخوردی
تو بودی کار ساز و ساز گارم
تو بودی مهربان و راز دارم
خداوندا بمردم در جوانی
که من سیر آمدم زین زندگانی
چو ابرو از طرب پیوسته طاقم
که هر دم یاریی بدهد فراقم
فلک هر ساعتی از بی وفائی
دهد از همنشینانم جدایی
عجب نبود که همچون دایهٔ من
جدایی گیرد از من سایهٔ من
چه بودی گر برفت آن مهربانم
که رفتی بر پی او نیز جانم
چو دزدان روی گل دیدند ناگاه
چو غنچه باز خندیدند ازان ماه
نگه کردند حُسنا در برش بود
یکی خورشید و دیگر اخترش بود
گرفتند آن دو بت را و ببردند
بسوی دز بدزبانان سپردند
چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ
ببالا کرد خسرو شاه آهنگ
چو بر خر پشته آمد شاهزاده
دو زن را دید بر روی اوفتاده
بخواری هر دو زن را کشته دیدند
دو دیگر از میان گمگشته دیدند
بهم آن هر سه تن اقرار کردند
که دزدان پلید آن کار کردند
دو ناخوش روی را کشتند ناگاه
دو نیکو روی را بردند از راه
سیه کردند کار خویشتن را
که کاری سخت آمد آن سه تن را
شه سرگشته دل در پیش یاران
فرو میریخت خون دل چو باران
بیاران گفت چندین مکر کرده
بلا دیده بسی و اندوه خورده
بچندین شهر چندین غم کشیده
کنون چون لقمه شد بر لب رسیده
یکی از دست ما این لقمه بربود
ولی چه سود ازین چون بردنی بود
اگر صد موی بشکافم بتدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
همه روز آن سه تن با هم ببودند
ز گلرخ راز گفتند و شنودند
نمیدیدند روی رفتن خویش
نه روی ماندن و آسودن خویش
بهم گفتند اگر باشیم یک ماه
ز ما یک تن نیابد سوز دز راه
مگر مرغی شویم و پر برآریم
که تا از برج این دز سر براریم
دل خسرو ازان غصه چنان شد
که خونی گشت و از چشمش روان شد
رخش چون زعفران گشت و لبش خشک
دو دستی خاک میافشاند بر مشک
حمیّت بر تن او کارگر شد
دلش همچون فلک زیر و زبر شد
بیاران گفت آن درمانده مسکین
چه سنجد در کف دزدان بی دین
خداوندا تو میدانی که چونم
تویی هم رهبر و هم رهنمونم
ببخشی بر من بیچاره گشته
ز خان و مان خویس آواره گشته
بفضلت بندازین سرگشته بگشای
مرا دیدار آن گمگشته بنمای
ندارم از جهان جز نیم جانی
بکام دل نیاسودم زمانی
دل خود را دمی بیغم ندیدم
بشادی خویش را یک دم ندیدم
دلم خون شد بحق چون تو خاصی
کزین دردم دهی امشب خلاصی
چو شد زاندازه بیرون زاری او
درامد یار او دریاری او
بخسرو شاه گفت آزاده فرّخ
که فارغ باد شاه از کار گلرخ
که من در شبروی بسیار بودم
بسی در عهدهٔ این کار بودم
هم امشب نیز آن مه را بدزدم
وگرنه سر بتاب از پایمزدم
ازان شادی دل خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از سرجوان شد
بسی بر جان فرّخ آفرین کرد
که بادی جاودان ای پیش بین مرد
بدین امّید میبودند آن روز
که تا ناگه فرو شد گیتی افروز
چو خورشید از فلک در باختر شد
همه دریای گردون پر گهر شد
شه زنگ از حبش لشکر برون کرد
فلک را پایگاهی قیرگون کرد
شبی بود از سیاهی همچو انقاس
نشسته پاسبان بر منظر پاس
شبی در تیرگی از حد گذشته
چو نیل و دوده در قطران سرشته
شبی تاریک و فرّخ زاد در خشم
سیه پوشیده همچون مردم چشم
چو فرّخ زاد با شب همقبا شد
نه شب از وی نه وی از شب جدا شد
چو فرّخ شد برون از پیش هرمز
بتنها باز میگشت از پس دز
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده درگرد آن دز آب حلقه
نمیدید از پس دز پاسداری
بپل بیرون شدش بس روزگاری
ز زیر خاک ریز آن دز از دور
کمند افگند بر یک برج معمور
چو گربه بر دوید و بر سر آمد
ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد
بزیر باره بامی دید والا
کمند افگند در دیوار بالا
بیک ساعت ببام آمد ز باره
بجایی روشنی دید از کناره
برهنه پای سوی روزنی شد
دو چشمش سوی مردی و زنی شد
بزن میگفت آن مرد جفا گیش
که ای زن ناجوانمردی مکن بیش
بکین چون آب داده دشنهٔ تو
ز بی آبی بخونم تشنهٔ تو
چرا پاسخ بکام من نگویی
چرا ناکام کام من نجویی
اگر کام دلم حاصل نیاری
سر جان داشتن در دل نداری
بیا فرمان من بر کام من جوی
هوای همنشین خویشتن جوی
خود آن زن بود حُسنای دلارام
چو مرغی سرنگون افتاده در دام
بپیش دزد میگفت ای خداوند
نخستین شاه ما را دست بربند
چو شه در بندت آمد من ببندم
که من از بیم او اندیشمندم
چو آن هر سه گرفتار تو آیند
دل و جانم خریدار تو آیند
تو ایشان را زره بر گیر وانگاه
بکام خویش کام خویش در خواه
سخن میگفت زینسان پیش آن مرد
که تا برهد مگر زان ناجوانمرد
چو از روزن فراتر رفت فرّخ
شنود از دور جایی بانگ پاسخ
سوی آن بام روی آورد چون دود
کدامین دود، نتوان گفت چون بود
سرایی دید ایوان برگشاده
نشسته گلرخ و شمعی نهاده
یکی دزدی بپیش گل فگنده
دهانش بسته و چشمش بکنده
چو فرّخ آن بدید از ناز و از کام
صفیری زد بسوی گلرخ از بام
چو گلرخ دیده سوی بام انداخت
صفیر مرد حیلت ساز بشناخت
بسوی بام رفت و در گشادش
بیک ساعت سلاح و تیغ دادش
بفرخ گفت ده مردند در دز
دگر مشتی زنند ادبار و عاجز
ترا گر خود نبودی راه بر من
نجستندی ز من یک مرد و یک زن
کنون چون آمدی برخیز هین زود
برآور زین گروه آتشین دود
که پرخون شد ز درد دایهٔمن
همه پیراهن و پیرایهٔ من
مرا آن دم که دزد از جای بربود
دلم از درد مرگ دایه پر بود
ندانستم در آن دم هیچکس را
نگاهی مینکردم پیش و پس را
وگرنه دزد کی بردی مرا زود
ولی این کار تقدیر خدا بود
بگفت این وز درد دایه برجست
چو نی بر کینهٔ دزدان کمر بست
روان شد همچو شاخ سرو گلرخ
دوان سر بر پیش آزاده فرخ
چو پیش خانهٔ حُسنا رسیدند
صفیر از حیله درحسنا دمیدند
چو آن دزد پلید از پس نگه کرد
سرش را زودحسنا گوی ره کرد
چو دل فارغ شدند و راه جستند
ز هر سو قلعه را درگاه جستند
برون بردند یک مرد و دو زن راه
وزانجا برگرفتند آن سه تن راه
چو برسیدند با پیش و پس دز
بدز در خفته بد ده مرد کربز
کم از یک ساعت از زخم کتاره
سه تن کردند ده کس را دو پاره
چو دل از کار ایشان بر گرفتند
از آنجا راه بالا برگرفتند
زنان را دست بر بستند یک سر
گشادند آنگهی آن قلعه را در
شه و فیروز را آواز دادند
که تا هر یک جوابی باز دادند
ز بانگ گل چنان دلشاد شد شاه
که چون شوریدهیی سر داد در راه
چوآن آزادگان آنجا رسیدند
ببستند آن در و سر در کشیدند
گل آشفته خون میریخت برخاک
نشسته خاک بر سر پیرهن چاک
ز نرگسدان چشمش خون روان کرد
ادیم خاک را چون ارغوان کرد
ز باران سرشکش گل برون رست
کجادیدی گلی کان گل ز خون رست
خروش و جوش چون دریا برآورد
چو کوهی لاله از خارا برآورد
دل شه تنگ شد زانماه چهره
بگل گفتا زعقلت نیست بهره
کسی چون کشته شد اکنون چه تدبیر
که درمانی ندارد درد تقدیر
قضا از گریهٔ گل برنگردد
که تقدیر خدا دیگر نگردد
چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست
چنین کاری نیاید بی کشش راست
درست از آب ناید هر سبویی
زهی سنگ و سبوی تند خویی
بماتم گر قیامت کردهیی ساز
نبینی تا قیامت دایه را باز
تو خود دانی یقین کان دایهٔ پیر
بسی سیری نمود از چرخ دلگیر
بدو نیک جهان بسیار دید او
زهر نوعی بسی گفت و شنید او
غم او می مخور چندان که دایه
ز عمر خود تمامی یافت مایه
غم آن دختر زنگی خور آخر
که بود از دایه بس نیکوتر آخر
غم او خور که او بهتر ز دایه
که از فرهنگ وخوبی داشت مایه
ز کشتن کار دختر را مزیدست
که دزدان غازیندو او شهیدست
سمنبر را ز خسرو خنده آمد
تو گفتی مردهیی بد زنده آمد
همه شب هم درین بودند تا روز
که برگردون علم زد عالم افروز
زمین چون رود نیل از جوش برخاست
فلک صوفی نیلی پوش برخاست
عروس آسمان از پردهٔ قار
چو طاوسی برون آمد برفتار
بهر یک پر هزاران پرتوش بود
کمیتی ازرق تنها روش بود
گل خورشید چون از چرخ بشکفت
بجاروب شعاع اختر فرو رفت
دو زن با فرّخ و با شاه فیروز
بگردیدند گرد دز دگر روز
فراوان مال و نعمت یافت خسرو
چه زرّ کهنه و چه جامهٔ نو
بفیروز و بفرخ داد جمله
که صد چندین شما را باد جمله
بسی فیروز بر شاه آفرین کرد
زبان بگشاد فرخ همچنین کرد
که ما از بندگان شهریاریم
بدیدار تو روشن روزگاریم
ترا برجان ما فرمان روانست
چه میگوییم ما چه جای جانست
اگر زر بخشی و ور سیم ما را
نیابی کار جز تسلیم ما را
ز فرمان تو هرگز سر نپیچیم
که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم
چو بربستند بار سیم و زر هم
گشادند آن زمان از یکدگر هم
که گر خواهید در بنگاه گیرید
وگرنه هم از اینجا راه گیرید
ازان پس جمله پیش پشته رفتند
بر آن عورتان کشته رفتند
ز خون آن هر دو زن را پاک کردند
دلی پرخون بزیر خاک کردند
همه خلقی که در افلاک بودست
رهش از خون بسوی خاک بودست
تو نیز ای مرد عاقل همچنینی
که گه خونی و گه خاک زمینی
کسی کو زیر چرخ سرنگونست
رجوع او میان خاک و خونست
تو تا در زیر این زنگار رنگی
اگرچه زندهیی مردار رنگی
بسختی گر پی صد کار گیری
اگر خود زاهنی زنگارگیری
چو اینجا پایداری نیست ممکن
چگونه میتوانی خفت ایمن
همه شب سر چرا در خواب آری
که تا روز قیامت خواب داری
تن مردم که مشتی خاک و خونست
میان آمد و شد سرنگونست
ببین تا آمدن بر چه طریقست
که خون و درد زه با او رفیقست
نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت
که مرگ و حسرت دایم ز پی داشت
درین آمد شد خود کن نگاهی
که تا چندان بیفزایی بکاهی
کسی از آدمی شرمندهتر نیست
که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست
دفن كردن گل دایه را و رفتن با خسرو بروم
الا ای شاخ طوبی شکل چونی
چو شاخی می مکن این سرنگونی
بشرق وغرب بگذشته چو برقی
ولیکن تو برون غرب و شرقی
تو در مشکوة حسنی چون چراغی
چراغ شاخسار هشت باغی
چو از نور دو کونی چشم روشن
ترا زیتونهٔ قدسست روغن
ازان روغن بشکلی میفروزی
که شمع آسمان را می بسوزی
چو تو شاخ درخت لامکانی
درختت خورده آب زندگانی
ازان نور مبارک پرتوی خواه
خرد را در سخن بیرون شوی خواه
طبیعت را بمعنی کار فرمای
عروسان سخن را روی بگشای
کزین پس جادوییهای سخنگوی
ترا معلوم گردد ای سخن جوی
دریغا ماه هست و مشتری نه
جهان پر جوهرست وجوهری نه
سخن را نظم دادن سهل باشد
ولی گر عذب نبود جهل باشد
چو بنیادی نهد مرد سخن ساز
نشاید مختلف انجام و آغاز
که گر شاگرد، بد بنیاد باشد
نشان آفت استاد باشد
کنون ای مرد دانا گوش بگشای
عروس نطق معنی بین سراپای
چنین گفت آنکه او پیر کهن بود
جوان بختی که جانش پر سخن بود
که چون گل دایه را در گل دفین کرد
از آنجا راه بر دیگر زمین کرد
گل و حُسنای حسن افزای و خسرو
روان گشتند با یاران شبرو
چنان راندند مرکب در بیابان
که بر روی زمین باد شتابان
اگر بگذاشتی هر یک عنانرا
بیک تک در نوردیدی جهان را
نه باد تیز رو آن پیشه در یافت
نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت
بماهی جمله در خشکی براندند
بماهی نیز در کشتی بماندند
چو خسرو شاه از دریا برون رفت
بحدّ کشور قیصر درون رفت
بده روز دگر راندند یکسر
که تا نزدیک آمد قصر قیصر
ز منزلگاه، فرّخ زاد شبرو
بتک میرفت تادرگاه خسرو
برشه بارخواست و در درون شد
پس آنگه حال برگفتش که چون شد
بسی بگریست آن دم تنگدل شاه
برآورد از میان جان و دل آه
ازان پاسخ دل شه شد دگرگون
عجب ماند از عجایب کارگردون
همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ
زهی بند و طلسم پیچ در پیچ
نیابد هیچکس سر رشتهٔ تو
همه عالم شده سرگشتهٔتو
منادیگر برآمد گرد کشور
که تا کشور بیارایند یکسر
ز بهر شاه، شهر آرای سازند
جهان را خلد جان افزای سازند
چنان آرایشی سازند خرّم
که روم افسر شود بر فرق عالم
بهر سویی که فرّخ زاد سریافت
زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت
بیک ره خلق عزم راه کردند
زنان شهر را آگاه کردند
دو صد خاتون و مهدی بیست زر بفت
برون بردند و فرّخ پیشتر رفت
چو ازره پیش خسرو شه رسیدند
نقاب از چهرچون مه برکشیدند
زمین را پیش شه از لب بسودند
درآن گفت و شنود آن شب غنودند
چو این هفت آشیان زیر و زبر شد
هزاران مرغ زرّین سر بدر شد
کبوتر خانهٔ این هفت طارم
تهی کردند از مرغان انجم
بیک ره از ده آیات ستاره
فرو شستند لوح هفت پاره
شه قیصر برون آمد دگر روز
باستقبال فرزند دل افروز
سواری ده هزارش از پس و پیش
بزرگان هرکه بودند از کم و بیش
چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب درافتاد
زمین را پیش شه بوسید ده جای
وزان پس،سرفگند استاد بر پای
ز مهر دل،گرستن بر شه افتاد
دگر ره پیش قیصر در ره افتاد
شهش در برگرفت و زار بگریست
میان خوشدلی بسیار بگریست
بزرگان هر دو تن را برنشاندند
سخن گویان ازان منزل براندند
سرافرازان، چو شاهان در رسیدند
بزیر پای اسپ اطلس کشیدند
زمانی شور بردابرد برخاست
همه صحرا غبار و گرد برخاست
جنیبتها و هودجها روان شد
ز هر جانب یکی خادم دوان شد
روارو، ازیلان برخاست حالی
ز خلق روم ره کردند خالی
هزاران چتر زرّین نگونساز
ز یک یک سوی میآمد پدیدار
نشسته بود گلرخ در عماری
بزیرش مرکبان راهواری
سر آن مرکبان از زر گرانبار
هزاران سرازان یک مونگونسار
بگرد گل عماریهای دیگر
صد و پنجاه سر بت زیر چادر
کمیتی هر یکی آورده در زین
سرافسارش مرصّع، طوق زرّین
زمین از زرّ و گوهر موجزن بود
جهانی در جهانی مرد و زن بود
بهر صد گام طاقی بسته بودند
بطاق آسمان پیوسته بودند
زهر کو، بانگ نوش مهتران بود
زهر سو، نعرهیی بر آسمان بود
نشسته ماهرویان، روی بر روی
می گلرنگ میخوردند هر سوی
ز موسیقار، غلغل می برآمد
ز گل صد بانگ بلبل می برآمد
پیاله برخروش چنگ میشد
خروش چنگ یک فرسنگ میشد
ز زیر پرده، چنگ آواز میداد
چو شکّر، نی جوابش باز میداد
خرد بر سر فتاده دوش میزد
چودیگی کاسهٔ می جوش میزد
ز یک یک دست می دو رویه میشد
بشش سه چار،دست انبویه میشد
پیاله کالبد را چون تهی کرد
هزاران کالبد را جان رهی کرد
ز بانگ دار و گیر نعرهٔ نوش
همه کشور چو دریا بود در جوش
سپهر پیر را بر روی عالم
ز شادی لب نمیآمد فراهم