نقلست که عمری در آرزوی خضر بود و هر روز به گورستان رفتی و بازآمدی در رفتن و بازآمدن جزوی قرآن برخواندی یک روز چون از دروازه بیرون شد پیری نورانی پیش آمد و سلام کرد جواب داد گفت: صحبت خواهی گفت: خواهم پیر با او روان شد تا به گورستان و در راه با او سخن میگفت. وهمچنان سخن گویان میآمدند تا به دروازه رسیدند چون بازخواست گشت گفت: عمری است که میخواهی تا مرا بهبینی من خضرم امروز که با من صحبت داشتی از خواندن یک جزو محروم ماندی چون صحبت خضر چنین است صحبت دیگران چه خواهد بود تا بدانی که عزلت و تجرید و تنهائی بر همه کارها شرف دارد.
نقلست که فرزندی داشت به دبیرستان فرستاد یک روز او رادید که میلرزید و رویش زرد شده گفت: ترا چه بوده است گفت: استاد آیتی بمن آموخته است که حق تعالی میفرماید یوما یجعل الولدان شیبا آن روزکه کودکان را پیر گرداند از بیم آیت چنین شدم پس آن کودک بیمار شد و هم درآن وفات کرد پدرش بر سر خاک او میگریست و میگفت: ای ابوبکر فرزند تو بیک آیت چنین شد که جان بداد و تو چند سال خواندی و ختم کردی و درتو اثر نمیکند.
نقل است که هرگاه از مسجد بازگشتی و از نماز فارغ شدی از شرم آنکه نماز کرده چنان بودی که کسی را بدزدی گیرند یا به گناهی گرفتار آید.
نقل است که یکی به زیارت او آمد چون باز میگشت وصیتی خواست گفت: خیر دنیا و آخرت در اندکی مال یافتم و شر هر دو جهان در بسیاری مال و آمیختن با مردمان.
نقل است که گفت: در راه مکه زنی را دیدم مرا گفت: ای جوان تو کیستی گفتم من مردی غریبم گفت: شکایت میکنی از وحشت غربت یا انس نگرفتۀ به خداوندخویش گفت: چون این شنیدم چندان قدرتم نماند که گامی از پی او برگیرم بازگشتم تا او برفت.
و گفت: دری بر من گشادند گفتند بخواه گفتم خداوند آن قوم که انبیا بودند و سر غوغاء آفرینش و پیش روان سپاهند معلوم است که هر بلا و اندوه که بود برایشان فرو آمد تو آن خداوندی که یک ذره بجز از تو یه کسی نرسد چه خواهم مرا هم در این مقام بیچارهگی خودم رهاکن که طاقت بلا نمیدارم.
و گفت: مردمان سه گروهاند یکی امرا ودوم علما و سوم فقرا چون امرا تباه شوند معاش و اکتساب خلق تباه شودو چون علما تباه شوند دین خلق رو به نقصان نهد و چون فقرا تباه شوند زهد و همت در میان خلق تباه شود تباهی امرا جور و ظلم بود و تباهی علما میل دنیا بود و متابعت هوا و تباهی فقرا ترک طاعت ومخالفت رضا.
و گفت: اصل غلبۀ نفس مقارنه شهوات است چون هوا غالب شود دل تاریک شود و چوندل تاریک شود خلق را دشمن گیرد و چون خلق رادشمن گیرد خلق نیز او را دشمن گیرند او باخلق جفا آغاز کند و جور کردن پیش گیرد.
و گفت: از روزگار آدم تا اکنون هیچ فتنه ظاهر نشد مگر به سبب آمیختن با خلق و از آن وقت باز تا امروز هیچ کس سلامت نیافت مگر آنکه از اختلاط کرانه کرد.
و یکی ازو وصیت خواست گفت: سنگی برگیر و دوپای خد بشکن و کاردی بردار و زبان خود ببر گفت: که طاقت این دارد گفت: آنکه زبان سر او در نطق آید و گوش همت او از خدای شنود باید که زبان ظاهر او گنگ بود و گوش صورت او کر بود این به زبان بریدن و پای شکستن دست دهد.
و گفت: حکما از پس انبیااند و بعد از نبوت هیچ نیست مگر حکمت و حکمت احکام اموراست و اول نشان حکمت خاموشی است وسخن گفتن بقدر حاجت.
و گفت: خاموشی عارف نافعتر بود و کلام او خوشتر.
و گفت: خدای تعالی از بنده هشت چیز میخواهد از دل دو چیز تعظیم فرمان خدای و شفقت بر خلق خدای و از زبان دو چیز میخواهد اقرار کردن به توحید و رفق کردن با خلق و از اندام دو چیز میخواهد طاعت داشتن خدای و یاری دادن مومنان و از خلق دو چیز میخواهند صبر کردن در حکم خدای و حلم با خلق خدای.
و گفت: هر که بر نفس خویش عاشق شد کبر و حسد و خواری و مذلت برو عاشق شد.
و گفت: اگر طمع را گویند که پدرت کیست گوید در مقدور شک آوردن و اگر گویند غایت تو چیست گوید حرمان.
و گفت: یکی از بزرگان گفت: که شیطان میگوید که من بدین ابلهی نیم که اول بار مومنی را به کافری وسوسه کنم که اول او را بشهوات حلال حریص کنم چون بدین حریص شد هوابروی چیره گردد وقوت گیرد آنگه به معاصی وسوسه کنم تا مرا آسانتر بود آنگاه به کافری وسوسه کنم.
و گفت: پنج چیز است که همیشه با تواند اگر صحبت این پنج چیز بدانی نجات یافتن و اگر ندانی هلاک شوی اول خدای تعالی پس نفس و پس شیطان و پس دنیا و پس خلق باخدای بموافقت باید بودن و بهر چه وی کند بسندگار باشی با نفس به مخالفت باید با شیطان بعداوت با دنیا به حذر با خلق به شفقت اگر این کنی رستی.
و گفت: تا ازمخلوق نبری و از ایشان وحشت نگیری بانس حق طمع مدار و تادل در اشغال گردان داری طمع فکرت و عبرت مدار و تا سینه از طلب ریاست و مهتری پاک نکنی طلب الهام و حکمت مدار.
و گفت: صحبت باعقلا باقتدا کن و با زهاد بحسن مدارا و با جهال بصبری جمیل.
و گفت: اصل آدمی زاد از آب است و خاک کس بود که آب بر او غالبتر بود او را به لطف ریاضت باید داد اگر به عنف کنند متغیرگردد و به مقصود نرسد و کس بود که خاک بر او غالبتر بود لابد او را بلگد باید کوفت و به سختی باید سرشت تا کاری را بشاید.
و گفت: چون حق تعالی خواست که آب را بیافرید از هر الوان لون او کرد و از هر طعوم طعم او گردانید چون همه الوان را بیامیخت تا لون آب گشت ازاین معنی کسی لون آب ندانست و چون همه طعوم را بیامیخت کسی طعم آب نشناخت ا زخوردن او لذت و حیوة یابند اما از کیفیت لذت او خبرنه و جعلنا من الماء کل شیئی حی دلیل این است.
و گفت: فرخ درویشی در دنیا و آخرت که در دنیا سلطان را از وی خراج نیست ودر آخرت جبار عالم را با او شمارنه.
و گفت: بامداد برخیزم خلقان را بینم بدانم که کیست که لقمه حلال خورده است و کیست که حرام خورده است گفتند چگونه گفت: هر که بامداد برخیزد و زبان را بلغو و غیبت و فحش مشغول کند بدانم که او حرام خورده است و هر که بامداد برخیزد و زبان به ذکر وتهلیل و استغفار مشغول دارد بدانی که حلال خورده است.
وگفت: صدق نگهدار در آنچه میان تو و خدای است و صبر نگاه دار در آنچه میان تو و نفس است.
و گفت: یقین نوری است که بنده بدو منور گردد در احوال خویش پس آن نور برساند او را به درجه متقیان.
و از او پرسیدند از زهد گفت: زهد سه حرف است زا و ها و دال زا ترک زینت است و هاترک هوا و دال ترک دنیا.
و گفت: یقین فرو آرنده است دل را و کمال ایمان است.
و گفت: یقین بر سه وجه ایت یقین خبر و یقین دلالت و یقین مشاهده.
و گفت: هر کرا درست شود معرفت خدای هیبت و خشیت بر وی ظاهر شود.
و گفت: شکر نعمت مشاهدة منت است و نگاهداشت حرمت.
و گفت: توکل فراگرفتن وقت است صافی از کدورت انتظار چنانکه نه تأسف خورد بدانچه گذشت و نه چشم دارد بدانچه خواهد آمد یعنی تا نقد وقت فوت نشود.
وگفت: هرکه کارها از جهت آسمان بیند صبر کند و هر که از جهت زمین بیند متحیر گردد.
و گفت: احتراز کنید از اخلاق بد چنانکه از حرام.
نقلست که چون او وفات کرد او را به خواب دیدند زرد روی و غمگین و زار میگریست گفتند چه حالتست خیر است گفت: چگونه خیر باشد که درین گورستان که منم از ده جنازه یکی بر مسلمانی نمرده است که میآرند.
دیگری او را به خواب دید گفت: خدای باتو چه کرد گفت: به حضرت خود بداشت و نامۀ بدست من داد که میخواندم تا به گناهی رسیدم جمله نامه سیاه شد که بیش نتوانستم خواند متحیر شدم ندا آمد که این گناه را بر تو در دنیا پوشیدهایم از کرم مانسزد که درین دنیا پردۀ تو دریم عفوت کردیم، رحمة الله علیه.
عطار