و گاه بودی که از غایت گرسنگی با اصحاب به خانة حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی بدان شاد شدی و سخن اوست که گفتی: فرخ آنکس که بامداد گرسنه خیزد و شبانگاه گرسنه خفتد و بدین حالت از خدای راضی باشد.
کسی از او وصیت خواست. گفت: وصیت میکنم تو را بدانکه پادشاه باشی در دنیا و آخرت.
مرد گفت: این چگونه بود.
گفت: چنانکه در دنیا زاهد باشی. یعنی چون در دنیا زاهد باشی به هیچ کس طمع نبود و همه خلق را محتاج بینی. لاجرم توغنی و پادشاهی! هر که چنین باشد پادشاه دنیا باشد و پادشاه آخرت باشد.
یک روز مالک دینار را گفت: نگاه داشتن زبان بر خلق سخت تر است از نگاه داشتن درم و دینار.
و یک روز در بر قتیبه بن مسلم شد، با جامه صوف. گفت: صوف چرا پوشیده ای؟
خاموش بود.
گفت: چرا جوابندهی؟
گفت: خواهم که بگویم از زهد، نه که بر خویشتن ثنا گفته باشم، یا از درویشی نه که از حق تعالی گله کرده باشم.
یک روز پسر را دید که میخرامید. وی را آواز داد و گفت: هیچ دانی که تو کیستی؟ مادرت را به دویست دینار خریده ام، و پدرت چنانست که در میان مسلمانان از او کمتر کس نیست. این خرامیدن تواز کجاست؟
و کسی از وی پرسید: چگونه ای؟
گفت: چگونه باشد کسی که عمرش میکاهد و گناهش میافزاید؟
و در معرفت چنان بود که سخن اوست که: ما رایت شیئا الا و رایت الله فیه. هیچ چیز ندیدم، الا که خدایرا در آن چیز دیدم و از و پرسیدند: که خدایرا میشناسی؟
ساعتی خاموش سرفروافگند. پس گفت: هرکه او را بشناخت سخنش اندک شد و تحیرش دایم گشت.
و گفت: سزاوار است کسی را که خدای به معرفت خودش عزیز گردانیده است که هرگز از مشاهده او به غیر او باز ننگرد و هیجچ کس را بر او اختیار نکند.
و گفت: صادق هرگز نبود تا بدانکه امید میدارد بیمناک نبود.
یعنی باید که خوف و رجاش برابر بود تا صادق و مومن حقیقی بود. بدانکه خیرالامور اوسطها، رحمة الله علیه.
عطار