ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه

آن مقدم تایبان، آن معظم نایبان، آن آفتاب کرم و احسان، آن دریای ورع و عرفان، آن از دوکون کرده اعراض، پیر وقت: فضل عیاض رحمه الله علیه، از کبار مشایخ بود و عیار طریقت بود، و ستوده اقران، و مرجع قوم بود، و در ریاضات و کرامات شانی رفیع داشت، و در ورع و معرفت بی همتا بود.
اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی درگردن افکنده و یاران بسیار داشتی. همه دزدان و راهزن بودند، و شب وروز راه زدندی، و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان تقسیم کردی، و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست نداشتی، و هر چاکری که به جماعت نیامدی او را دور کردی
یک روز کاروانی شگرف می‌آمد و یاران او کاروان گوش می‌داشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره ای زر داشت. تدبیری می‌کرد که این را پنهان کند. با خویش گفت: بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم.
چون از راه یکسو شد خیمه فضل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و درآن کنج خیمه بنه.
مرد چنان کرد و بازگشت. به کاروان گاه رسید. کاروان زده بودند. همه کالاها برده، و مردمان بسته و افگنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند، و آن مرد نزد فضیل آمد تا بدره بستاند. او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت می‌کردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدره زر خویش به دزد دادم.
فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد، گفت چه حاجت است؟
گفت: هم آنجا که نهاده ای برگیر و برو.
مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم. توده هزار درم باز می‌دهی؟
فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد، من نیز به خدای گمان نیکو برده ام که مرا توبه دهد. گمان او را سبب گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند.
بعد از آن، روزی کاروان بزدند وکالا ببردند و بنشستند و طعام می‌خوردند. یکی از اهل کاروان پرسید: مهتر شما کدامست؟
گفتند: با ما نیست. از آن سوی درختی است بر لب آبی، آنجا نماز می‌کند.
گفت: وقت نماز نیست.
گفت: تطوع کند.
گفت: با شما نان نخورد؟
گفت: به روزه است.
گفت: رمضان نیست.
گفت: تطوع دارد.
این مرد را عجب آمد. به نزدیک او شد. با خشوعی نماز می‌کرد. صبر کرد تا فارغ شد. گفت: الضدان لا یجمعان. روز و دزدی چگونه بود، و نماز و مسلمان کشتن با هم چه کار؟
فضیل گفت: قران دانی؟
گفت: دانم.
گفت: نه آخر حق تعالی می‌فرماید و اخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا.
مرد هیچ نگفت و از کار او متحیر شد.
نقل است ک پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود. چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی، و کسی که سرمایه او اندک بودی مال او نستدی، و باهرکسی به مقدار سرمایه چیزی بگذاشتی، و همه میل به صلاح داشتی، و ابتدا بر زنی عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بیگاه بر دیوارها می‌شدی در هوس عشق آن زن و می‌گریستی. یک شب کاروانی می‌گذشت. درمیان کاروان یکی قرآن می‌خواند. این آیت به گوش فضیل رسید:
الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد.
تیری بود که بر جان او آمد. چنان آیت به مبارزت فضل بیرون آمد و گفت: ای فضیل!تاکی تو راهزنی؟گاه آن آمد که مانیز راه تو بزنیم.
فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: گاه گاه آمد از وقت نیز برگشت.
سراسیمه و کالیو و خجل و بی قرار روی به ویرانه ای نهاد. جماعتی کاروانیان بودند. می گفتند: برویم.
یکی گفت: نتوان رفت که فضیل بر راهست.
فضیل گفت: بشارت شما را که او دیگر توبه کرد.
پس همه روزه می‌رفت و می‌گریست و خصم خشنود می‌کرد تا درباورد جهودی بماند. از او بحلی می‌خواست. بحل نمی‌کرد. آن جهود با جمع خود گفت: امروز روزی است که بر محمدیان استخفاف کنیم.
پس گفت: اگر می‌خواهی که بحلت کنم تلی ریگ بود که برداشتن آن در وسع آدمی دشوار بودی مگر به روزگار. گفت این از پیش برگیر.
فضیل از سر عجز پاره پاره می‌انداخت وکار کجا بدان راست می‌شد؟همی چون درماند سحرگاهی بادی درآمد و آن را ناپدید کرد. جهود چون چنان دید متحیر شد. گفت: من سوگند دارم که تا تو مرا ما عال ندهی من تو را بحل نکنم. اکنون دست بدین زیرنهالی کن و آنجا مشتی در برگیر و مرا ده. سوگند من راست شود و تو را بحل کنم.
فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده، پس دست به زیرنهالی درکرد، و مشتی دینار برداشت، و او را داد. جهود گفت: اسلام عرضه کن.
اسلام عرضه کرد تا جهود مسلمان شد. پس گفت: دانی که چرا مسلمان گشتم؟ از آنکه تا امروز درستم نبود که دین حق کدام است. امروز درست شد که دین حق اسلام است. از بهر آنکه در تورات خوانده ام که هر که توبه راست کند دست که برخاک نهد زر شود. من خاک در زیر نهالی کرده بودم، آزمایش تو را چون دست به خاک بردی زر گشت. دانستم که توبه تو حقیقت است و دین تو حق است.
القصه فضیل یکی را گفت: از بهر خدای دست و پای من ببند و مرا به نزدیک سلطان بر که برمن حد بسیار واجب است تا بر من حد براند.
مرد همچنان کرد. چون سلطان او را بدید، در او سیمای اهل صلاح دید. گفت: من این نتوانم بفرمود. تا او را به اعزاز به خانه بازبردند. چون فضیل به در خانه رسید آواز داد. اهل خانه گفتند که: آواز او بگشته است، مگر زخمی خورده است.
فضیل گفت: بلی، زخمی عظیم خورده ام.
گفتند: برکجا؟
گفت: برجان.
پس درآمد زن را گفت: ای زن! من قصد خانه خدای را دارم. اگر خواهی تا پای تو گشاده کنم.
زن گفت: من هرگز از تو جدا نروم و هرجا که تو باشی با تو باشم.
پس برفتند تا به مکه رسیدند. حق تعالی راه برایشان آسان گردانید و آنجا مجاور گشت و بعضی اولیا را دریافت و با امام ابوحنیفه مدتی هم صحبت بود، و روایات عالی دارد و ریاضات شگرف، و در مکه سخن بروگشاده شد، و مکیان بر وی جمع شدند ی، و همه را سخن گفتی، تا حال او چنان گشت که خویشان واقربای او از باورد برخاستند، و به دیدار او آمدند، و در بزدند، و در نگشاد. و ایشان
بازنمی گشتند.
فضیل بربام خانه آمد و گفت: اینت بی کار مردمانی که شما هستید، خدای کارتان بدهاد.
و مثل این سخن بسی بگفت تا همه گریان شدند و از دست بیفتادند و عاقبت همه ناامید از صحبت او بازگشتند و او همچنان بربام می‌بود و در نگشاد.
نقل است که یک شب هارون الرشید، فضل برمکی را _ که یکی از مقربان بود – گفت: امشب مرا برمردی بر که مرا به من نماید که دلم از طاق و طنب تنگ درآمده است.
فضل او را به در خانه سفیان عیینه برد. در بزدند. گفت: کیست؟
گفت: امیرالمومنین.
گفت: چرا رنجه می‌شد، مرا خبر می‌بایست کرد تا من خود بیامدی.
هارون فضل را گفت: این مرد آن نیست که من می‌طلبم. این همان طال بقایی می‌زند که ما در آنیم.
سفیان را از آن واقعه خبر کردند. گفت: چنانکه شما می‌طلبید فضیل عیاض است. آنجا باید رفت.
آنجا رفتند و این آیت برمی خواند که ام حیب الذین اجترحوا السیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملواالصالحات الایة.
هارون گفت: اگر پند می‌طلبم این کفایت است. معنی آیت آن است که پنداشتند کسانی که بدکرداری کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که نیکوکاری کردند، و ایمان آوردند.
پس دربزدند. فضیل گفت: کیست؟
گفت: امیرالمومنین است.
گفت: به نزدیک من چه کار دارد و من با او چه کار دارم؟
گفت: چه طاعت داشتن اولوالامر واجب است.
گفت: مرا تشویش مدهید.
گفت: به دستوری درآیم یا به حکم؟
گفت: دستوری نیست، اگر به اکراه درآیید، شما دانید.
هارون دررفت. چون نزدیک فضیل رسید، فضیل چراغ را پف کرد تا روی او نباید دید. هارون دست پیش برد. فضیل را دست بدو بازآمد. گفت: ما الین هذالکف لونجا من النار. چه نرم دستی است، اگر ازآتش خلاص یابد!
این بگفت و برخاست و در نماز ایستاد. هارون نیک متغیر شد و گریه بدو افتاد. گفت: آخر سخنی بگو.
فضیل سلام بازداد و گفت: پدرت عم مصطفی بود علیه السلام. درخواست که مرا بر قومی امیر گردان.
گفت: یا عم! یک نفس تو را بر تو امیر کردم.
یعنی یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال اطاعت خلق تو را. ان الامارة یوم القیامة الندامة. هارون گفت: زیادت کن.
گفت: چون عمربن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبدالله و رجاء بن حیوة و محمد بن کعب را بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چه چیز است که این را بلا می‌شناسم، اگر چه مردمان نعمت می‌دانند.
یکی گفت: اگر می‌خواهی که فردا از عذاب خدای نجات بود، پیران مسلمانان را چون پدر خویش دان، و جوانان را برادر، و کودکان را چون فرزندان نگاه کن. با ایشان معاملت چنان کن که با پدر و برادر و فرزند کنند.
گفت: زیاده کن.
گفت: دیار اسلام چون خانه تو است و اهل آن عیالان تو. زراباک و اکرم اخاک و احسن علی ولدک. زیارت کن پدر راه و کرامت کن برادر را و نیکویی کن به جای فرزند.
پس گفت: می‌ترسم از روی خوب تو که به آتش دوزخ مبتلا شود. از خدای تعالی بترس و جواب خدای را ساخته کن. و بیدار و هوشیار باش که روز قیامت حق تعالی تو را از آن یک یک مسلمان بازخواهد پرسید و انصاف هریک از تو طلب خواهد کرد، اگر شبی پیرزنی درخانه یی بی برگ خفته باشد دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند.
هارون بسی بگریست. چنانکه هوش از او زایل خواست شد. فضل وزیر گفت: بس! که امیرالمومنین را بکشتی.
گفت: خاموش باش! ای هامان! که تو و قوم تو او را هلاک می‌کنید وآنگاه مرا می‌گویی او را بکشتی. کشتن این است.
هارون بدین سخن گریستن زیادت کرد. آنگاه روی به فضل کرد، گفت: تو را هامان از آن می‌گوید که مرا به جای فرعون نهاد. پس هارون گفت: تو را وام هست؟
گفت: بلی! وام خداوند است بر من به طاعت. اگر مرا بدین گیرد وای بر من!
گفت: ای فضیل وام خلق می‌گویم.
گفت: سپاس خدایرا عزوجل که مرا از وی نعمت بسیار است و هیچ گاه ندارم تا با بندگانش بگویم پس هارون صرة هزار دینار پیش او نهاد که این حلالی است.
پس هارون صره دینار پیش او نهاد که این حلالی است. از میراث مادر من است.
فضیل گفت: یا امیرالمومنین! این پندهای من تورا هیچ سودی نداشت، و هم اینجا ظلم آغاز نهاد ی، و بیدادگری پیش گرفتی.
گفت: چه ظلم است؟
گفت: من تو را به نجات می‌خوانم، تو مرا در بلا می‌اندازی؟ این ظلم بود. من تو را می‌گویم آنچه داری به خداوند آن بازده. تو به دیگری که نمی‌باید داد می‌دهی؟ سخن مرا فایده یی نیست.
این بگفت واز پیش او برخاست و زر به در بیرون انداخت. هارون برون آمد و گفت: آوه! ای رجل هو. او خود چه مردی است. ملک بر حقیقت فضیل است، و صولت او عظیم است، و حقارت دنیا در چشم او بسیار.
نقل است که یک روز کودکی چهارساله در کنار داشت. مگر دهان بر وی نهاد چنانکه عادت پدران بود. آن کودک گفت: ای پدر!مرا دوست داری؟ گفت: دارم.
گفت: خدایرا دوست داری؟
گفت: دارم.
گفت: دل چند داری؟
گفت: یکی!
آنگاه گفت: به یک دل دو دوست توان داشت درحال؟
بدانست که آن نه آن کودک می‌گوید، بل آن تعریفی است به حقیقت از غیرت حق. دست بر سرزدن گرفت. و توبه کرد، ودل از طفل ببرید و دل به حق داد.
نقل است که یک روز به عرفات ایستاده بود. آن همه خلق می‌گریستند. با چنان تضرع و زاری گریستن و خواهش کردن. گفت: ای سبحان الله! اگر چندین مردم به یکبار به نزدیک مردی شوند، و از وی یک دانگ سیم خواهند چه گوئید. آنهمه مردم را نومید کند.
آن مرد گفت: نه. گفت: برخداوند تعالی آمرزش همه آسانتر است از آنکه آن مرد دانگی سیم که بدهد که او اکرم الاکرمین است. امید آن است که همه را آمرزیده گرداند.
در عرفات شبانگاه از او پرسیدند که حال این مردمان چون می‌بینی؟
گفت: همه آمرزیده اند اگر من در میان ایشان نه امی.
گفتند: چونست که ما هیچ ترسنده نمی‌بینیم.
گفت: اگر شما ترسنده بودی ترسگاران از شما پوشیده نبودندی که ترسنده را نبیند مگر ترسنده، و ماتم زدگانرا تواند دید.
گفتند: مرد در کدام وقت در دوستی حق به غایت رسد؟
گفت: چون منع و عطا هر دو بر او یکسان شوند به غایت محبت رسیده است.
گفتند: چه گویی در کسی که خواهد لبیک گوید و زهره ندارد گفتن از بیم آنکه نباید که گویند لا لبیک.
گفت: امید چنان می دارم که در آن موقف هر که خود را چنین بیند هیچ لبیک گوی ورای او نبود.
گفتند: اصل دین چیست؟
گفت: عقل.
گفتند: اصل عقل چیست؟
گفت: حلم
گفتند: اصل حلم چیست؟
گفت: صبر احمد حنبل.
گفت: رضی الله عنه که از فضیل شنودم که هرکه ریاست طلب کرد خوار شد و گفت فضیل را
گفتم: که مرا وصیتی کن.
گفت: دم باش، سرمباش. تو را این بسنده است.
بشر حافی گفت: رضی الله عنه، از او پرسیدم که زهد فاضلتر یا رضا؟
گفت: رضا فاضلتر از آنکه راضی هیچ منزل طلب نکند بالای منزل خویش.
سفیان ثوری گفت: رضی الله عنه. که یک شب بر او رفتم جمله شب آیات و اخبار و آثار می‌گفتم. چون برخاستم گفتم: اینت مبارک شبی که دوش بود، و اینت ستوده نشستی که این شب بود. همانا که این نشست بهتر از وحدت.
فضیل گفت: اینت شوم شبی که دوش بود، و اینت نکوهید ه نشستی که نشست دوش بود.
گفتم: چرا چنین گویی؟
گفت: جمله شب تو دربند آن بودی تا سخنی نیکو از کجا گویی که مرا خوش آید و من بسته آن بودم تا جوابی نیکواز کجا پسند آید. هردو بیکدیگر و به سخن یکدیگر از خدا بازمانده بودیم. تنهایی را دان بهتر و مناجات با خدای.
یک روز عبدالله مبارک را دید که روی بدو نهاده بود. گفت: آنجا که رسیده ای بازگرد یا نه من بازگردم. می‌آیی تا تو مشتی سخن برمن پیمایی و من مشتی نیز برتو پیمایم.
نقل است که یک روز یکی قصد او کرد. گفت: به چه آمده ای؟
گفت: برای آسایش، و مرا به دیدار تو راحت است.
گفت: به خدای که این بوحشت نزدیک تر است، و نیامدی الا بدانکه نو مرا فریبی کنی به دروغ و من تورا دروغی برپیمایم و هم از انجا بازگرد و گفتی می‌خواهم تا بیمار شوم تا به نماز جماعت نباید شد تا خلقم را نباید دید.
وگفت: اگر توانید که در جایگاهی ساکن شوید که نه کس شما را داند و نه شما کس را، عظیم نیکوبود. چنین کنید.
وگفت: منتی عظیم فراپذیرم از کسی که برمن بگذرد و مرا سلام نکند و چون بیمار شوم به عیادت من نیاید.
وگفت: چون شب درآید شاد شوم که مرا خلوتی بود بی تفرقه با حق، و چون صبح برآید اندوهگن شوم از کراهیت دیدار خلق که نباید که درآیند، و مرا از این خلوت تشویش دهند.
وگفت: هرکه را از تنها بودن وحشت بود و به خلق انس دارد از سلامت دور است.
وگفت: هرکه سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر در آنکه او را به کار آید.
وگفت: هرکه از خدای ترسد زبان او گنگ بود.
وگفت: چون حق تعالی بنده را دوست دارد اندوهش بسیار دهد، و چون دشمنش دارد دنیا بروی فراخ گرداند.
وگفت: اگر اندوهگینی در میان امتی بگرید جمله امت را در کار آن اندوهگین کنند.
وگفت: هرچیزی را زکوتی است و زکوة عقل اندوه طویل است، چنانکه عجب است که کسی در بهشت بود و می‌گرید و ازاین است که کان رسول الله صلی الله علیه و سلم متواصل الاحزان.
وگفت: عجبتر از آن بود حال کسی که در دنیا بود و می‌خندد و نمی‌داند که عاقبت کار چون خواهد بود.
وگفت: پنج چیز است از علامات بدبختی: قساوت دل؛ و نابودن اشک؛ و بی شرمی، و رغبت در دنیا، و درازی امل.
وگفت: چون خوف در دل ساکن شود چیزی که به کار نیاید برزبان آنکس نگذرد، و بسوزد از آن خوف منازل شهوات و حب دنیا، و رغبت در دنیا از دل دور کند.
وگفت: هرکه از خدای بترسد جمله چیزها از او بترسد، و هرکه از خدای نترسد از جمله چیزها بترسد.
وگفت: خوف و هیبت از خدای برقدر علم بنده بود، و زهد بنده در دنیا برقدر رغبت بنده بود در آخرت.
وگفت: هیچ آدمی را ندیده ام دراین امت امیدوارتر به خدای و ترسنده تر از خدای الا ابن سیرین رضی الله عنه. وگفت: اگرهمه دنیا به من دهند حلال و بی حساب ننگ دارم، چنانکه شما از مردار ننگ دارید.
وگفت: جمله بدیها را در یک خانه جمع کرده اند و کلید آن دنیا دوستی است، و جمله نیکییها را در یک خانه جمع کرده اند و کلید آن دشمنی دنیاست.
وگفت: در دنیا شروع کردن آسان است اما از میان باز بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار است.
وگفت: دنیا بیمارستان است و خلق در او چون دیوانگان و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد.
وگفت: به خدای اگر آخرت از سفالی بودی باقی و دنیا از زر فانی سزا بودی که رغبت خلق به سفال باقی بودی فکیف که دنیا نیست الا سفال فانی، و آخرت زرباقی.
وگفت: هیچ کس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرتش صد چندان کم نکردند از بهر آنکه تورا به نزدیک خدای آن خواهد بود که کسب کرده ای و می‌کنی. اکنون خواه بسیار کن خواه اندک کن.
وگفت: به جامه نرم و طعام خوش لذت مگیرید که فردا لذت آن جامه و آن طعام نباشد.
وگفت: مردمان که از یکدیگر بریده شدند به تکلف شده اند. هرگاه که تکلف از میان برخزید گستاخ یکدیگر را بتوانند دید.
وگفت: خدای عز وجل وحی فرستاد به کوهها که من بریکی از شما با پیغمبری سخن خواهم گفت همه کوهها تکبر کردند، مگر طور سینا برو سخن گفت با موسی تواضع او را.
وگفت: از تواضع فروتنی کردن است و فرمان بردن و هرچه گوید فراپذیرفتن.
وگفت: هرکه خویشتن را قیمتی داند او را اندر تواضع نصیبی نیست.
وگفت: سه چیز مجویید که نیابید: عالمی که علم که علم او به میزان عمل راست بود مجوید که نیابید و بی علم بمانید، و عاملی که اخلاص او با عمل موافق بود مجویید که نیابید و بی عمل بمانید؛ و برادری بی عیب مطلبید که نیابید و بی برادر بمانید.
وگفت: هرکه با برادر خود دوستی ظاهر کند به زفان و در دل دشمنی او دارد خدای لعنتش کند و کور و کرش گرداند به دل.
وگفت: وقتی بدانکه می‌کردند ریا می‌کردند، اکنون بدانچه نمی‌کنند ریا می‌کنند.
وگفت: دست بداشتن عمل برای خلق ریا بود و عمل کردن برای خلق شرک بود و اخلاص آن بود که حق تعالی او را از این دو خصلت نگاه دارد.
وگفت: اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوست تر دارم از آنکه سوگند خورم که من مرائی نیم.
وگفت: اصل زهد راضی بودن است از حق تعالی به هرچه کند و سزاوارترین خلق به رضای خدای تعالی اهل معرفت اند.
وگفت: هرکه خدایرا بشناسد به حق معرفت پرستش او کند به حق طاقت.
وگفت: فتوت در گذاشتن بود از برادران.
وگفت: حقیقت توکل آن است که به غیرالله امید ندارد و از غیر الله نترسد.
وگفت: متوکل آن بود که واثق بود به خدای عزوجل که نه خدایرا در هرچه کند متهم دارد و نه شکایت کند. یعنی ظاهر و باطن یک رنگ بود در تسلیم.
وگفت: چون تو را گویند خدایرا دوستداری خاموش باش که اگر گویی نه کافر باشی، و اگر گویی دارم فعل تو به فعل دوستان نماند.
وگفت: شرمم گرفت از خدای از بس که در مبرز رفتم و در هر سه روزش یکبار حاجت بودی.
وگفت: بسا مردا که به مبرز رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رودو پلید بیرون آید.
وگفت: جنگ کردن با خردمندان آسانتر است که حلوا خوردن با بی خردان.
وگفت: هر که در روی فاسقی بخندد خوش در ویران کردن مسلمانی سعی می‌کند.
وگفت: هرکه ستوری را لعنت کند ستور گوید آمین! از من و تو هرکه به خدای عاصیتر است لعنت بر او باد.
وگفت: اگر مرا خبر آید که تو را یک دعا مستجاب است، هرچه خواهی بخواه و من آن دعا در حق سلطان صرف کنم از بهر آنکه اگر در صلاح خویش دعا کنم صلاح من بود تنها و در صلاح سلطان صلاح همه خلق بود.
وگفت: دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن.
وگفت: در شما دو خصلت است که هر دو از جهل است: یکی آنکه می‌خندید و عجبی ندیده اید و نصیحت می‌کنید و شب بیدار نبوده اید.
وگفت: خدای عزوجل می‌گوید ای فرزند آدم اگر تو مرا یاد کنی من تو را یاد کنم و اگر تو مرا فراموش کنی من ترا فراموش کنم و آن ساعت که تو مرا یاد نخواهی کرد آن برتوست نه از توست. اکنون می‌نگر تا چون می‌کنی.
وگفت: خدای گفته است یکی از پیغامبران را، که بشارت ده گناه گاران را، که اگر توبه کنید بپذیرم و بترسان صدیقان را که اگر به عدل باایشان کار کنم همه را عقوبت کنم.
یک روز کسی بر او درآمد. گفت: مرا پندی ده.
گفت: اارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار. یک روز پسر خود را دید که یک دینار زر می‌سخت تا بکسی دهد. آن شوخ که در نقش درست زر بود پاک می‌کرد. گفت: یا پسر این تو را از ده حج و ده عمره فاضلتر.
و یکبار پسر او را بول بسته آمد. فضیل دست برداشت. گفت: یا رب! به دوستی من تو را که از این رنجش برهان.
هنوز برنخاسته بود که شفا پدید آمده بود. پس در مناجات گفتی: خداوندا! رحمتی بکن که برتوبة من عالمی و عذابم مکن تو که بر من قادری.
و پس گفتی: الهی مرا گرسنه می‌داری، و عیال مرا گرسنه می‌داری، و مرا و عیال مرا برهنه می‌داری، و مرا به شب چراغ نمی‌دهی، و تو این با اولیای خویش کنی، به کدام منزلت فضیل این دولت یافت از تو؟
نقل است که سی سال هیچ کس لب او خندان ندیده بود مگر آن روز که پسرش بمرد، تبسمی کرد. گفتند: خواجه! این چه وقت این است؟
گفت: دانستم که خدای راضی بود به مرگ این پسر. من موافقت رضای او را تبسمی بکردم و در آخر کار می‌گفت: از پیغمبرانم رشک نیست که ایشان هم لحد، هم صراط هم قیامت در پیش است. و جمله با کوتاه دستی نفسی نفسی خواهند گفت: واز فرشتگان رشک نیست که از خوف ایشان زیادت از خوف بنی آدم است، و ایشان را درد بنی آدم نیست، و هرکه را این درد نبود من آن نخواهم. لکن از آن کس رشک است که هرگز از مادر نزاد و نخواهد زاد.
نقل است که روزی مقرئی خوشخوان پیش او آمد و آیتی بخواند. گفت: او را پیش پسر من برید تا برخواند وگفت: زینهار تا آیتی برنخوانی که صفت دوزخ و قیامت بود که او را طاقت آن نبود. اتفاقا مقری سورة القارعه برخواند. در حال نعره ای بزد و جان بداد. چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت. عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و برکوه بوقبیس بر رو، و روی سوی آسمان کن و بگوی که خداوندا فضیل را وصیتی کرد و گفت تا به طاقت خویش می داشتم چون مرا بزندان گور محبوس گردانیدی زینهار باران باز دارم و من زنده بودم این زنهاریان را .
چون فضیل را دفن کردند، عیالش همچنان کرد که او گفته بود. بر سر کوه شد، و دخترکان را آنجا برد، و مناجات کرد، وبسی بگریست، و نوحه آغاز کرد. همان ساعت امیر یمن با دو پسر خود آنجا بگذشت. ایشان را دید. با گریستن و زاری گفت: شما از کجایید؟
آن زن حال برگفت. امیر گفت: این دختران را به این پسران خویش دادم، هریکی را ده هزار دینار کاوین کردم. تو بدین بسنده کردی؟
گفت: کردم.
در حال عماریها و فرشها و دبیاها بساخت، و ایشان را به یمن برد. من کان للّله کان الله له. عبدالله مبارک گفت: چون فضیل بمرد اندوه همه برخاست.

عطار

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *