بار دیگر عالمان جمع آمدند
جمله اندر قصه آن شمع آمدند
صدهزاران خلق در غوغا و شور
بر در زندان دویده از غرور
شبلی آمد آن زمان پیش جنید
گفت شیخا ما درافتادیم قید
خلق عالم جملگی جمع آمدند
کان شه سیفور از زندان برند
تا که بردارش کنند بر چارسو
خلق عالم میدوند از سو بسو
شیخ چون بشنید برخاست آن زمان
با مریدان رفت تا زندانیان
چون رسید آنجا و خلق بیشمار
دید آن شیخ بزرگ نامدار
گفت ما را یک زمان مهلت دهید
بعد از آن هرچه بیایدتان کنید
این بگفت و زود در زندان دوید
دید آن شه را ز هیبت بر طپید
گفت ای منصور کم کن طمطراق
چند از این گفت وزبان و از نفاق
تا که تو دم میزنی همدم نئی
تا که موئی ماندئی محرم نئی
در خیال خویش دیوانه شدی
از حدیث شرع بیگانه شدی
این حدیث تو همه دیوانگی است
عقل را خود این سخن بیگانگی است
آنچه میگوئی تو پیغمبر نگفت
او در اسرار را هرگز نسفت
باز قرآن جمله را شرح و بیان
کرد و این سر را نگفت اندر میان
پیشوای ما همه چون مصطفی است
لاجرم آنچه تو گفتی نارواست
اینکه گفتی کفر محض است ای فقیر
درگذر از کفر رستی از سعیر
بعد از آن منصور گفتش ای پدر
از رموز سر مخفی بیخبر
تو به بند صورتی درماندهٔ
کی چنین تو حرف احمد خواندهٔ
من رآنی گفت احمد در بیان
تو کجا دانی که هستی بینشان
لی مع الله گفت احمد از صفا
تو کجا دانی که هستی بیوفا
نحن اقرب گفت رب ذوالجلال
تو کجا دانی که هستی در ضلال
حق تعالی گفت معکم بر کمال
هر که منکر باشد ایمانش زوال
تو به صورت همچو کافر بوده
سر قرآن را تو منکر بوده
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
در ره سالوس برکوشیدهٔ
بت پرستی میکنی در زیر دلق
مینمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دامگاهی کردهٔ این خرقه را
میفریبی عامهٔ طاغیه را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو نیست
رو سخن کم گوی اینجا و مایست
رو که در تقلید ماندی مبتلا
سر توحید از کجا تو از کجا
رو که راه بینشان راه تو نیست
عقل تو از راه معنی در شکیست
چونکه بشنید این سخن از وی جنید
در دلش افتاد زو صد گونه قید
پس برون آمد از آنجا همچو باد
رفت اندر خلوت خود سر نهاد
خواجمان آن دم فغان برداشتند
از جنید پاک فتوی خواستند
شیخ گفت او را به ظاهر کشتنی است
لیک در باطن خدادانه که کیست
چون جنید پاک فتوی دادستان
خواجگان و جاهلان شد در فغان
تا که بر دارش برند منصور را
آن حبیب واصل سیفور را
شبلی آن دم رفت پیش او نشست
گفت ای محبوب حق یزدان پرست
سر اسرار خدا کردی عیان
این زمان خون توخواهد شد روان
سر مگو دیگر عیان ای مرد کار
تا نباشی در میان خلق خوار
میبرندت این خسان بیقرار
تا کنندت ایزمان حالی بدار
بعد از آن منصور گفتش ای رفیق
من فتادم در تک بحر عمیق
محو شد اجزای من کلی بهم
فارغم ازخوف و از شادی و غم
من نه منصورم تو منصورم مبین
از ره توحید حق دورم مبین
گنج پنهانم در این جسم آمده
بحر اعیانم در این اسم آمده
اولین و آخرین من بودهام
ظاهرین و باطنین من بودهام
سر توحید این زمان پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
از وجود خویشتن فانی شوم
در بقای حق بحق باقی شوم
بر سر دار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این اسم را
تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم را ز جسمم روفته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من نمودارم به عالم در میان
وانمایم سر حق را من عیان
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم زین نفسها طاق آمدم
من برای راه تحقیق آمدم
لاجرم در عین تصدیق آمدم
من برای راه تفرید آمدم
لاجرم در ترک و تجرید آمدم
من برای کل اشیاء آمدم
لاجرم زین جمله پیدا آمدم
من طریق دین احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد باختم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من از این ره برنگردم شبلیا
چند داری با من آخر ماجرا
مهلتی خواهیم این دم از حشر
تا بدارندم یک امروز دگر
زانکه ما را هست یاری باصفا
گنج توحید است آن مرد خدا
جسم خود در راه حق درباختست
سر معنی را بجان بشناختست
کامل است در راه دین مصطفی
هر دم از حق یافته او صد عطا
در حقیقت مرشد عالم وی است
زانکه این دم قطب در عالم وی است
هست نام او در این عالم کبیر
سالکان و طالبان را دستگیر
او ز حال من همی دارد خبر
میرسد اینجا صباحی ای پدر
او برون آمد ز شیراز این زمان
صورتش فردا ببینی تو عیان
چون بیاید آن بزرگ پاکباز
سرّ خود با او بگویم من به راز
چون شود واقف ز حالم آن کبار
بعد از آنم گو ببر در پای دار
شبلی آنگه گفت ای مردان دین
مهلتی میخواهد این مرد یقین
میرسد فردا یکی شیخ کبیر
او به معنی و بصورت بینظیر
شیخ عالم اوست این دم در جهان
هم کرامات ومقاماتش عیان
جمله گفتند این زمان بگذاشتیم
چونکه شیخ آید فغان برداشتیم
بعد از آن چون روز پیدا شد ز قیر
در رسید چون شیر آن شیخ کبیر
چون ببغداد آمد آن شیخ جهان
رفت پیش شیخ منصور آن زمان
گفت ای مرد موحد از چه کار
از برای تو زنند این خلق دار
سرحق را غیر حق کی پی برد
هیچ کس دیدی که با خرمیخورد
تو چرا سر خدا با این خسان
گفتی و دیدی جفا از ناکسان
تو چرا گفتی انا الحق آشکار
چون عیان کردی و رفتی پای دار
گنج مخفی می بد آن سر خدا
آشکارا کردهٔ این را چرا
راه توحید عیانی داشتی
گنج اسرار نهانی داشتی
قرب پنجه سال بودی باده نوش
دائماً در راه حق اسرارپوش
این چه بوده است این زمان رفتی ز هوش
هر دو عالم کردهٔ پر از خروش
بعد از آن منصور گفت ای پر هنر
من چگویم که توداری زینخبر
بحر معنی بینهایت آمده است
بیشکی بیحد و غایت آمده است
تو نمیدانی که این بحر صفا
هر زمانی می برآرد موجها
کمترین موجش اناالحق آمده است
حق حق است و حق مطلق آمده است
سر توحید این زمان شد آشکار
گو برندم این خسان در پای دار
گر ز تو فتوی بخواهند هم بده
منّتی هم این زمان بر من بنه
شیخ گفتش آنچه گفتی نارواست
من همی دانم که ذات تو خداست
چون دهم از جهل و شرک و از گمان
من عیان دیدم خدا را این زمان
گفت منصورش بگو ازگفت ما
کاین چنین گفتست آن مرد خدا
کشتن او را واجب آید این زمان
در شریعت زود باش ای خواجمان
بعد از آن آمد برون شیخ کبیر
آن بزرگ دین و آن بدر منیر
خلق عالم جمله پیش او شدند
تا که فتوی را از او هم بستدند
شیخ گفت ای مردمان منصور گفت
قتل بر من گشت این ساعت درست
در طریق اهل ظاهر گشتنی است
لیک در باطن خداداند که کیست
خواجمان آن دم فغان برداشتند
پس طناب دار را آراستند
بعد از آنش آوریدند پای دار
بود آنجا خلق عالم بیشمار
جملهٔ شیخان همه حاضر بدند
سالکان و واصلان ناظر بدند
خواجمان حاضر بدند وجاهلان
عامه خود بسیار بودند چون خران
بس عجب روزی بد آن روز ای پدر
روز محشر بود گوئی سر بسر
در میان حلاج ایستاده بپا
همچو شیران در میان بیشهها
هیچ وی را خوف نی و ترس نی
هم زوصلش شم هر یک درنمی
زد اناالحق آن زمان و شد نهان
خلق عالم را همه لرزید جان
سالکان آندم ز خود فانی شدند
واصلان در عین خود دانی شدند
صوفیان را تن از آن بگداخته
عارفان را جان و دل شد کاسته
زاهدان از زهد بیرون آمدند
ترک خود کردند و پرخون آمدند
خواجمان آن دم فغان برداشتند
عامه را بر صوفیان بگماشتند
جمله گفتند شیخکان با اتفاق
جمله در راه محمد گشته عاق
چونکه منصورش بدید آنجا چنان
گفت اینک بر شدم بر دارتان
دست زد اندر رسن آن مرد کار
پای زد بر نردبان برشد به دار
برسردارآمد آن مرد خدا
هر زمان میزد اناالحق برملا
آن سگانی که بر او میتاختند
سنگهای بروی همی انداختند
بار دیگر این اناالحق ساز داد
جملهٔ عالم باو آواز داد
خلق عالم آن زمان بیخود شدند
بیخبر آنجا اناالحق میزدند
سنگ و خشت و رشته اندر گیر ودار
میزدند آنجا اناالحق آشکار
مفسدی بر رفت و دست او برید
آن زمان از دست او خون میچکید
بر زمین نقش اناالحق آشکار
این چه سر است این چه عشقست این چه کار
او فرو مالید دست خود برو
گفت مردان را ز خونست آبرو
پس به ساعد نیز در مالید دست
خوش نشاطی کرد و غم را در ببست
شبلیش گفتا از این چه دیدهای
دست بر رویت چرامالیدهای
گفت این دم میگذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاکباز
کین نماز عشق را اینجا وضو
راست ناید جز به خون ای راز جو
بعد از آن شبلی بگفت ای مرد کار
از تصوف این زمان رمزی بیار
گفت کمتر اینکه میبینی یقین
تا ترا در راه حق باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
از طریق عشق ما را ده خبر
گفت عشق اینجا بود گردن زدن
بعد از آن در غیر حق آتش زدن
این بگفت وهمچنین شد حال او
منتشر شد درجهان احوال او
بعد از آنش سر بریدند از جفا
خواجمان و جاهلان بیوفا
چون بریدند رأس آن مرد کبار
خوش اناالحق میزد آن سر آشکار
بعد از آنش سوختند آن جاهلان
خاک او بر باد دادند آن زمان
خاک او را باد در آب آورید
خاک او بر آب شد الله پدید
در نگر ای عارف صاحب نظر
تا که مردان را چها آمد بسر