سوی گلشن رفتم و سرو خرامانم نبود
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو به باغ
زان که غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دل را به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران،طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل،اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب،لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل،سّر عشقم شد عیان
زانک از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کاین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
امیر علیشیر نوایی