وز گل رخسار او صد خار می ماند به دل
جان چو از تن شد برون در دل نمی ماند فغان
در فراق او فغان زار می ماند به دل
نیش های تیر هجرانش ز بهر یادگار
نی چو پیکان بلکه چو مسمار می ماند به دل
راست چون تیری که ز خمش ماند چون از دل گذشت
میرود قدش وزان آزار می ماند به دل
چون مسافر کو درم در خانه مدفون کرد و رفت
داغ پنهانش ازو بسیار می ماند به دل
هم بزخم هر یکی شادم اگر چه در شدن
خارها زان سرو گلرخسار می ماند به دل
باده صافم ده ای ساقی که زهر غم بسی
از غم آن شوخ شیرین کار می ماند به دل
آن پری از خانه چشمم به صورت گر رود
نقش او چون صورت دیوار می ماند به دل
فانیا زان کافرت نبود خلاصی کت ز هجر
از خیال کاکلش زنار می ماند به دل