خرابات جام می عشق هوشیارانند
قرارگاه دل آن طره را چسان سازم
در آن سلاسل مشکین چو بیقرارانند
به گلشن رخش از بلبلی چو من چه حساب
که بیحساب تر از من دو صد هزارانند
به حسن لاله رخان شباب بین ای چشم
که پنجروزه چو گلهای نو بهارانند
به دیر مغبچه مست من چو جلوه کند
ز خیل جان به ته پاش خاکسارانند
سمند ناز چو رانی نظاره کن هر سو
که جانفشان به سر راه دلفگارانند
برون نیایم از آنجا چو فانی از مستی
معاشران گرم از مجلس فنا رانند