سنگ بیدادت ازان خاکم برون آورد کرد
گرمی و سردی ندیدم گر چه اندر راه عشق
کرد ازان عیبم مبرا اشک گرم و آه سرد
چند تعویذم نویسی از پی دفع جنون
زاهد این افسانه ها پیچ پیچت در نورد
ناصبح بیدرد از درد دل ما غافل است
زانکه نبود واقف از درد کسی جز اهل درد
در خیالت کار دل بیهوشی و غم خوردن است
وای بیماری کش این باشد به عالم خواب و خورد
روی زردم را اگر چه سرخ سازد خون اشک
خون شود زرداب از تأثیر رنگ و روی زرد
گر هوای وصل آن خورشید داری چون مسیح
فانیا از مردم دوران مجرد باش و فرد