آنجا جز آنکه باده بنوشند چاره نیست
حال مآل دردکشان گرچه شد نهان
احوال اهل صومعه هم آشکاره نیست
شد این کنار بحر سرشکم کنار من
وین طرفه تر که آن طرفش را کناره نیست
گر پاره ساخت تیغ جفای فلک دلم
کو دل که از جفای فلک پاره پاره نیست؟!
خواهی چو قلب لشکر عشاق را شکست
هویی بس است حاجت طبل و نقاره نیست
بر خود مخند عقل خرف از برای آنک
در شهر عشق پیر خرد هیچکاره نیست
فانی به یک نظر به تو چشم از حیات دوخت
حاجت به چشم دوختن اندر نظاره نیست