روشن نشود شب ها بی ماه ز کوکبها
از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان
کز شب سیهم روز است وز روز سیه شبها
عشاق که از هجرت کردند تهی قالب
باز از لب جان بخشت جان رفت به قالبها
بی قدر تو در بستان هر شاخ که پر برگ است
ماریست مرا کز وی آویخته عقربها
یکقطره می ای ساقی بس کرد میم لیکن
زان می که ترا گردد آلوده بآن لبها
من مست شراب ای دل زهاد و غم کوثر
دوری بودم زیشان از دوری مشربها
در دیر مغان فانی یکجام خورد اکنون
یک جام دگر خواهد با ناله یاربها