مه مگو باشد سخن در آفتاب
غیر در کویت عذابم می کند
هیچکس نشنیده در جنت عذاب
تا ندیدم خواب در چشمم ز اشک
چشمرا اکنون نمی بینم به خواب
در تن خاکی است از لعل تو جوش
خاک را در جوش می آرد شراب
چون خیال دیدن رویت کنم
در دل افتد ضعف از بس اضطراب
پیر دیر و مغبچه مستم کنند
خوش دلم در میکده از شیخ و شاب
فانیا در قطع وادیهای عشق
از جگر باید غذا وز دیده آب