هر که نابینا بود بینا شود
بس که پیراهن بدرم تا مگر
بویی از پیراهنش پیدا شود
گر برافتد برقع از پیش رخش
زاهد منکر سر غوغا شود
ور برافشاند سر زلف دو تا
دل ز زلفش کافری یکتا شود
هر دلی کز زلف او زنار ساخت
بیشک آن دلمؤمنی حقا شود
گر بیابد عقل بوی زلف او
عقل از لایعقلی رسوا شود
از دو عالم فارغ آید تا ابد
هر که او مشغول این سودا شود
گر کسی پرسد که پیش روی او
دل چرا شوریده و شیدا شود
تو جوابش ده که پیش آفتاب
ذره سرگردان و ناپروا شود
ای دل از دریا چرا تنها شدی
از چنین دریا کسی تنها شود
هر که دور افتد ز جای خویشتن
میدود تا زودتر آنجا شود
ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد
میتپد تا چون سوی دریا شود
گر تو بنشینی به بیکاری مدام
کارت ای غافل کجا زیبا شود
گر دل عطار با دریا رسد
گوهری بیمثل و بیهمتا شود