کار کنارگی نبود جز نظارهای
در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی
هرگز کجا فتادی ازو برکنارهای
وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل
عقل است اعجمی و خرد شیرخوارهای
در پردهٔ وجود ز هستی عدم شوند
آنها که ره برند درین پرده پارهای
بسیار چاره میطلبی تا که سر عشق
یک دم شود به پیش تو چون آشکارهای
گر صد هزار سال درین ره قدم زنی
تا تو تویی تو را نتوان کرد چارهای
تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود
تا بر دلت ز عشق نیاید کتارهای
در هر هزار سال به برج دلی رسد
از آسمان عشق بدین سان ستارهای
عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو
در هر دو کون چون تو نباشد سوارهای