کمترین چیزها جان یافتم
چون به پیدایی بدیدم روی دوست
صد هزاران راز پنهان یافتم
چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق
زندگی جان ز جانان یافتم
چون درافتادم به پندار بقا
در بقا خود را پریشان یافتم
چون فرو رفتم به دریای فنا
در فنا در فراوان یافتم
تا نپنداری که این دریای ژرف
نیست دشوار و من آسان یافتم
صد هزاران قطره خون از دل چکید
تا نشان قطرهای زآن یافتم
خود چه بحر است این که در عمری دراز
هرگزش نه سر نه پایان یافتم
شمعهای عشق از سودای دوست
در دل عطار سوزان یافتم