کو با غم خویش بس نمیآید
در آینه روی خویش میبیند
در دام هوای کس نمیآید
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمیآید
جانا ره عشق چون تو معشوقی
در زیر تک فرس نمیآید
در وادی بینهایت عشقش
سیمرغ به یک مگس نمیآید
هرگز نشوی تو هم نفس کس را
کانجا که تویی نفس نمیآید
خورشید بلند را چه کم بیشی
کش سایه ز پیش و پس نمیآید
چون در قعر است در وصل تو
جز بر سر آب خس نمیآید
در پای فراق تو شوم پامال
چون وصل تو دسترس نمیآید
عطار که چینهٔ تو میچیند
مرغی است که در قفس نمیآید