نورالدین عبدالرحمن جامی
که بحر رفعت او را فلک شدست حباب
سپهر چتر معلاش را به ته سایه
چرا که قبه او گشته مهر عالمتاب
نجوم رخش سبگپاش را به نعل سیام
چرا که پویه او را سپهر گشته تراب
زهی به پایه رفعت ترا مکان جایی
که لا مکانش چو تحت الثرا شده به حساب
خهی بذوره حشمت ترا محل اوجی
که عرش گشته به خاک حضیض او نایاب
سمند عزم ترا سرعت آنچنانکه بطو
نموده چرخ سریعش چنانکه خربه خلاب
رکاب حلم ترا آن ثبات کندر چشم
نموده ارض کرانش چو آسمان بشتاب
ز دست جود تو شد بحر و کان چنان خالی
که کوه توده خاشاک گشته بحر سراب
ز لطف عام تو گر نیک و بد جهان منعم
که کس سوال نیابد به صد هزار جواب
نسیم گلشن خلق تو چون وزید به روح
دم مسیح نموده چو دود نار عذاب
شرار شعله قهرت چو جسته جرم سپهر
هزار برق بلا کرده بر زمین پرتاب
شده ز تیغ تو ویران عمارت تن خصم
شود چنانکه عمارت ز آب تیز خراب
دل عدوت ز پیکان ناوکت مرده
چنانکه شعله نار کهن ز قطره آب
ز سهم تیر تو فتح هزار حصن حصین
بلی غمام ز باران نموده فتح الباب
پی فزونی عشرت به بزم حشمت تو
که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب
فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی
قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب
سپهر قدر تو بحری که بهر غرقه خصم
بود هزار چو گردون دایرش گرداب
دران زمان که ز باد فتن غبار بلا
کشد نقاب به رخسار مهر عالمتاب
غریو کوس دغا آن قیامت اندازد
که بگسلند ز هم اشتران چرخ طناب
دو صف بهیأت دو کوه آهن از پی قتل
که رسته در وی از تیغ و نیزه صورت غاب
پی شکار تذرو حیات و طوطی روح
پرد خدنگ ز زاغ کمان به بال عقاب
درم بسکه ملک عدم رسد از گرز
چو بر بشیزه جوشن زنند چون ضراب
بسان تیغ همه از فواد خون لیسند
چنانکه گاه غذا از جگر زبان ذباب
چو حمله جانب خصم آوری در آن ساعت
کشیده تیغ ز ظل لوای فتح مآب
چنان ز جا رود از صد مه تو صف عدو
که کوه خار و خس از پیش تندرو سیلاب
وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت
بهر طرف که توجه کنی برای صواب
ظفر پناه سپاه ترا بهر جمله
ندای فتح مبین بشنود ز غیب خطاب
ز رزمگه چو بایوان بزم رانی رخش
هزار کسری و کیخسروت روان به رکاب
درون قصر فلک رفعت جهان آرا
نهاده بزم کیانی کنی چو میل شراب
یقین که در خور آن رزم باشد این بزمت
که دور چرخ ندیدست مثل هر دو به خواب
به سعی هر چه ز شاهان گرفته باشی ملک
کنی عطای گدایان به مدح بی اطناب
همیشه تا به شتا پوشد ابر کافوری
ز برف پره کافور گون به جرم تراب
به مجلس می کافور طبع مشکین عطر
به عیش باد مقوی به رنگ لعل مذاب
هزار بار جوانمردیت چو برمک و طی
هزار سال جوان بختیت چو عهد شباب