صوفی غلام نبی عشقری، یکی از صوفیان وارسته، سجاده نشین با وقار، رند خراباتی، مردی صاحبدل و شاعری گرانمایۀ زبان فارسی در نیم قرن اخیر کشور ما بود.که غزلها و غزلواره ها و مخمسات دلنشین و اشعار آبدار دیگری از او به یادگار مانده است.که به دلهای پیر و جوان نشسته است.شاعران و سخنوران هم عصر او، پیوسته گرامی اش می داشتند و بزم شعر خوانی و سخن آفرینی با او، می آراستند. و هنرمندان و آواز خوانان، شعر های آبدار و ترانه های شور انگیز او را در محافل شادمانی و غم، زمزمه میکردند.
صوفی عشقری، در محافل فرهنگی و ادبی جامعۀ روشنفکری افغانستان، بحیث یک صوفی روشن ضمیر و پاکدل یک نام آشناست.هر جا که بزم خوشی و محفل آراییست، اشعار شور انگیز و مردمی او، از حنجرۀ با نام و نشان ترین هنرمندان و استادان موسیقی چون استاد سراهنگ، استاد رحیم بخش، احمدظاهر، فرهاد دریا و آواز خوانان جوان کشور شنیده می شود. هیچ بزم موسیقی و شادی ای نیست که آهنگ های « همسر سرو قدت، نی در نیستان نشکند »، « عمری خیال بستم، من آشنایی ات را »، « به این تمکین که ساقی، باده در پیمانه می ریزد »، «بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا»
به عیادت بیا که بیمارم اشک حسرت زدیده می بارم » و صد ها آهنگ دیگر که شعرش از عشقری است، بگوش نرسد. غرلها و غزلواره های عشقری، مملو از احساس، عاطفه، نشاط و شیفتگی و شیدایی عاشقانه و عارفانه است.که هم شور و شیدایی و هم درد و رنج و نیاز درونی مردمش را متبلور می سازد. که ساده، مفهوم و عاری از تکلفات لفظی و کلامی و تعقیدات لفظی است.
مرحوم حبیب الله بلبل شاعر کابلی در وصف صوفی صاحب عشقری چنین مینویسد:
در دلم خیلی عزیز افتاده چون جان عشقری
خصلت مردانه دارد ای رفیقان عشقری
با وجود ناتوانی چون جوانمردان دهر
با خود بیگانه کرده لطف و احسان عشقری
در متاع زنده گانی فقر شان شد اختیار
کی فروشد با خیانت دین و ایمان عشقری
نزد ارباب سخن گفتار آن قیمت بهاست
گرچه در دوکان ندارد هیچ سامان عشقری
از ادب خالی ندیده شعر رنگینش کسی
عزتی دارد میان اهل عرفان عشقری
گرچه در بستان کابل شاعر افزون است و لیک
گذشته است در باغ دلها مرغ خوشخوان عشقری
بلبلی دلداده با گلزار دیوانش شده
مخلصش را گر دهد ره در گلستان عشقری
6 قوس 1334
در جواب صوفی صاحب چنین مینویسد:
بداری در امان خویش یارب جان بلبل را
دهی فیض و اثر زین بیشتر افغان بلبل را
چمن را زیب و زینت داده آواز خوش آهنگش
بهار بی خزان بادا گل خندان بلبل را
بدوران درد و غم هرگز نه بیند از خدا خواهم
ترقی های روز افزون بود دوران بلبل را
به صف شاعران عصر بیتش با نمک باشد
به برگ گل نویسم دفتر و دیوان بلبل را
به عین نوجوانیها مثال مشت پر باشد
نموده ناتوان رنج محبت جان بلبل را
به هنگام سحر از خواب غفلت ساخت بیدارم
ادا کی میتوان در جهان احسان بلبل را
به نزدیکی این ویرانه ما آشیانه دارد
ندیده دیده ام دیگر سروسامان بلبل را
دلا خواهی بوصل گل رسی حرف مرا بشنو
به چنگ خویش آور گوشه دامان بلبل را
ز همدردی نموده عشقری را یاد در گلشن
ازین یاد آوریها صدقه ام چشمان بلبل را
9 قوس 1334